زندگي سياسي
براي شناختن جنبهي سياسي دنياي متجدد بايستي از الگوها و كنشها و واكنشها و حوادث بسيار پيچيدهاي كه صحنهي سياسي كنوني را فراگرفته است فراتر رفت و درصدد دست يافتن به ريشهها و علتهايي كه اساس زندگي سياسي جاري را رقم زده است برآمد. در واقع مجالي همچون كتاب حاضر كاري هم جز پرداختن به علل بنياني مزبور نميتوان كرد، زيرا تجزيه و تحليل پيچيدگيهاي گستردهي زندگي سياسي، يا در ارتباط با آن، زندگي اقتصادي و اجتماعي، در دنياي متجدد مستلزم نوشتن كتابهاي متعدد است. برخلاف جهان اسلام كه در آن از همان ابتدا هم زندگي ديني و هم زندگي دنيوي هر دو از خود وحي مايه ميگرفته و شخص پيامبر هم مؤسس و منادي دين بوده است و هم باني نخستين جامعه و دولت اسلامي، در مسيحيت مرجعيت و اقتدار ديني و دنيوي از همان آغاز جدايي از يكديگر بودهاند. اين سخن مسيح كه «كار خدا را به خدا و كار قيصر را به قيصر بسپاريد» اعلام صريح جدايي اقتدار ديني و دنيوي است. البته وقتي مسيحيت به دين يك تمدن كامل تبديل شد و به شكلگيري تمدن مسيحي قرون وسطي انجاميد، نهادهاي سياسي غرب نيز مسيحي شد. در نتيجه نه تنها امپراتوران و سلاطين حاكم بر اين جهان پايههاي اقتدار خود را بر اعماق سنت مسيحي مبتني كردند، بلكه براي تأمين و تضمين اين اقتدار و مشروعيت نيز بر كليسا متكي گرديدند.
قرنهاي متمادي در تمدن سنتي غرب دو منبع اقتدار وجود داشت، اقتدار معنوي كه از نقطهنظر مسيحيت غربي بر نهاد پاپي و سلسله مراتب ناشي از آن مبتني بود و اقتدار دنيوي كه از يك سو به امپراتوري مقدس روم و از سوي ديگر به سلاطين محلي ـ به ويژه سلاطين فرانسه و انگليس ـ كه خود بخش عظيمي از قدرت را به ديگران واميگذاشتند، تعلق يافته بود. بين اين دو منبع اقتدار نيز به يك تعبير نوعي سلسلهي مراتب برقرار بود، به اين معنا كه اقتدار معنوي همواره برتر از اقتدار دنيوي تلقي ميشد و در واقع اين پاپ بود كه به سلطهي سلاطين مختلف و حتي امپراتوران تقدس و مشروعيت ميبخشيد. با اين حال، در اواخر قرون وسطي حادثه مهمي رخ داد كه نتايج و آثار پردامنهاي داشت و به نحوي با خروج اقتدار دنيوي بر اقتدار پاپي مربوط بود. رويداد مشخص و محرزي كه آغاز اين گرايش كلي را صلا داد ربودن و زنداني كردن پاپها در فرانسه در قرن هشتم / چهاردهم بود. به تدريج اقتدار دنيوي خود را از اقتدار معنوي نهاد پاپي مستقل دانست و اين امر به منازعات طولاني ميان [حاملان] اين دو اقتدار انجاميد و آخرالامر نقش و سهمي اساسي در زوال تمدن مسيحي يكپارچهي قرون وسطي يافت.
در خلال رنسانس اندك اندك قدرت جديدي در غرب ظهور كرد. اين قدرت نوظهور چيزي جز همان طبقهي جديد بازرگان يا اصطلاحاً بورژوازي نبود كه به ويژه در نواحي جنوبي اروپا، در كشورهايي همچون ايتاليا قوام و قوت يافته بود. كوكب بخت بورژوازي، همزمان با تضعيف حكومت اشراف، همچنان طالع بود تا آنكه سرانجام با وقوع انقلاب فرانسه بساط حكومت اشراف برچيده شد، سلطنت در فرانسه از بين رفت و بورژوازي خود قدرت را به دست گرفت. سپس در قرن سيزدهم / نوزدهم جنبشهايي به نام طبقهي كارگر يا پرولتاريا بر ضد بورژوازي آغاز شد كه در صحنهي سياسي اروپاي غربي و نيز برخي مستعمرات در قارهي آمريكا ميداندار بود، اگرچه نهاد سلطنت به هيچرو كاملاً از بين نرفته و اشرافيت، ولو بيبهره از قدرت پيشين، حتي در فرانسه همچنان باقيست. ظهور انديشهي حكومت پرولتاريا با انقلاب 1917 روسيه كه به نام پرولتاريا بر ضد بورژوازي صورت پذيرفت، به اوج خود رسيد
اگر به تاريخ سياسي غرب در 600 سال گذشته نگاه كنيم، ميبينيم كه در قرون وسطي چهار قدرت يا طبقهي مهم در جامعهي غرب حضور داشتهاند كه عبارت بودهاند از طبقهي روحانيون يا آباء دين كه با كليسا مربوط بودهاند، اشراف كه با سلاطين دستگاه سلطنت پيوند داشتهاند، بورژوازي و پرولتاريا. ابتدا اشراف بر ضد طبقهي روحانيون، سپس بورژوازي بر ضد اشراف، بالاخره پرولتاريا بر ضد بورژوازي طغيان كردند. ولي كاملاً قابل توجه است كه هيچ كدام از اين انقلابات نتوانست قدرتهايي را كه ميخواست برچيند كاملاً از صحنه روزگار محو كند و نتيجه آن شد كه همراه با اوج گرفتن قدرت سلاطين و اشراف، قدرت كليسا نيز، ولو در صورتي ضعيفتر، همچنان ادامه يافت. در هنگام پيروزي بورژوازي نيز، اگرچه قدرت دستگاه سلطنت در فرانسهي بعد از انقلاب برچيده شد، علاوه بر آن كه سلطنت در كشورهايي همچون انگلستان و اسپانيا و ايتاليا همچنان برقرار بود، در خود فرانسه نيز اشرافيت ادامه يافت. عين همين اوضاع در انقلاب روسيه پيش آمد، گرچه رژيم تزاري در روسيه از بين نرفت و بعداً كمونيسم بخش وسيعي از اروپا را فراگرفت، در ساير بخشهاي اروپا بورژوازي همچنان قدرت داشت و سرانجام هم برخلاف پيشبينيها و پيشگوييهاي ماركسيستي بر كمونيسم غلبه يافت.
در خلال اين تاريخ طولاني حادثهي مهم ديگري نيز روي داد كه دانستنش براي مسلمين نهايت اهميت را دارد. اين حادثه عبارت بود از انتقال تدريجي قدرت سياسي غايي از خداوند به مردم. در ابتدا مسيحيان، مانند مسلمين، معتقد بودند كه همهي قدرتها، از جمله قدرت سياسي، از خداوند ناشي ميشود و شاهان بنا برحق الهي حكومت ميكنند و به همان نحو كه خداوند سلطان آسمانهاست، آنان نيز تجلي حضور خداوند در جامعه هستند. با امضاي منشور ماگناكارتا در انگليس در قرن هفتم / سيزدهم حقوق معيني از شاهان به مردم انتقال يافت و اين امر طليعهي جريان جديتر انتقال قدرت از خداوند به مردم يا به تعبير غرب، تبديل حكومت از تئوكراسي يا حكومت الهي به دموكراسي يا به معناي لفظي آن در زبان يوناني، حكومت مردم، شد. البته ترديدي نيست كه در اين جريان غيرديني شدن حيات سياسي همچنان كساني بودند كه بر ناشي شدن قدرت از ذات خداوند پاي ميفشردند، حتي تا امروز در كشوري همچون آمريكا كه انقلاب دموكراتيك بسياري اساسيتري از اروپا را از سر گذرانده، هنوز كساني هستند كه معتقدند قدرت النهايه بايد از خداوند ناشي شده باشد. با اين حال، بنا به همهي اقتضاهاي عملي تدريجاً در غرب قدرت از نهادهاي مستقر ديني مرتبط با كليسا و سلطنت گرفته شد و به مردم انتقال يافت.
در همان حال كه اين جريان جديتر انتقال قدرت به مردم ادامه داشت و در نتيجهي آن به ويژه در جهان انگلوساكسون ـ ابتدا در خود انگلستان و سپس در مستعمرات آن در قارهي آمريكا، به خصوص ايالات متحده و كانادا، نيز در كشورهاي ديگري همچون استراليا و نيوزلند، كه استعمار انگلوساكسون در آنها برقرار بود ـ دموكراسي به مفهوم جديد استقرار مييافت و اين جريانات دموكراتيكسازي به تدريج به اروپاي قاره نيز سرايت ميكرد، گرايش ديگري همچنان در زندگي سياسي اروپا خودنمايي ميكرد. اين گرايش كه تا همين چند سال پيش با قوت و قدرت باقي بود و بسيار بعيد است كه حتي امروزه كاملاً از بين رفته باشد، عبارت بود از حركت به سمت يك اقتدار متمركز نيرومند يا ديكتاتوري از طريق سلطهي يك شخص، حزب، يا گروه كوچكي از نخبگان سياسي بر جامعه، البته خارج از چارچوب نهادهاي سنتي كليسا و سلطنت كه مدتهاي مديد بر تمدن غرب غلبه داشت. اين نوع جديد اقتدار متمركز معمولاً با يك چهرهي مسلط واحد مثل بيسمارك در قرن سيزدهم / نوزدهم يا هيتلر و استالين در قرن چهاردهم / بيستم مرتبط بوده است. در واقع، اين دو جنبه از حيات سياسي غرب [يعني دموكراسي و ديكتاتوري] مدتهاي مديدي با يكديگر دست در گريبان بوده است و كشاكشهاي آنها به جنگهاي بزرگي انجاميده كه دو جنگ جهاني اول و دوم بارزترين مصاديق آن است. اين حيات سياسي قطبي شده كه يك قطب آن به نام ديكتاتوري پرولتاريا حكومت ميكرد، از سراسر دوران جنگ سرد تا سقوط اتحاد شوروي در سال 1989 [/1368 شمسي] ادامه داشت. ولي توجه به اين نكته لازم است كه همان طور كه حوادث اروپاي شرقي در سالهاي پس از فروشكستن كمونيسم به وضوح نشان داده است، حتي آن جنبه از حيات سياسي جديد كه بر ايدئولوژي[هاي] تعصبآميز و جزمانديش مبتني بر نژاد يا گونهاي از ناسيوناليسم استوار است هنوز بسيار نيرومندتر و زندهتر از آن است كه به اين زوديها صحنه را خالي كند.
درك اين نكته نيز مهم است كه دموكراسي كه امروزه مقبوليتي عام و جهاني دارد و مطلوب همهي مردم است، در فرهنگهاي مختلف معاني يكساني ندارد. همين حالا دموكراسي انگليسي و آمريكايي با دموكراسي فرانسوي يا ايتاليايي و يا حتي ايرلندي فرق دارد. اگر معناي دموكراسي مشاركت مردم در حكومت باشد، در اين صورت اشكال متعددي از دموكراسي وجود دارد كه علاوه بر حكومتهايي كه بنابر ترتيبات نهادي در غرب دموكراتيك خوانده ميشده است، شامل بسياري ديگر از اشكال حكومت كه در بسياري از جوامع غير غربي، از جمله در جهان اسلام داير است نيز ميشود. با اين حال، صورت نهادي شدهي دموكراسي در ترتيباتي همچون انتخابات، پارلمان، تفكيك قوا و نظاير آن كه از متعلقات دولت دموكراتيك جديد است، به هيچ وجه در همهي كشورهاي گوناگوني كه در دنياي متجدد به دموكراتيك موسومند، يكسان نيست.
در برخي از كشورهاي دموكراتيك غرب هنوز حدودي از سلسله مراتب در جامعه برقرار است؛ و آنچنان نيست كه اصل حكومت اشرافي به كلي مرده باشد. در برخي از كشورها روابط خانوادگي و خويشاوندي و بعضي انواع پيوندهاي فرهنگي محلي از اهميت بسيار زيادي برخوردار است و خيلي بيشتر از آنچه در برخي ديگر از انواع جوامع مشهود است، با نهادهاي رسمي حكومتي برابري ميكند. براي مثال، نقشي كه رابطهي ميان خانوادهها و برخي گروهبنديهاي معين فرهنگي در ايتاليا ايفا ميكند بسيار متفاوت با نقشي است كه اين رابطهها در نهادها و جريانات دموكراتيك ايالات متحده دارد. روي هم رفته، مسلمانان بايد مراقب باشند كه همهي نهادها و رويههاي دموكراتيك در غرب را يگانه يا يكسان نينگارند. توجه به اين نكته نيز لازم است كه اگرچه امروزه همه كس دربارهي اهميت دموكراسي و بسط و اشاعهي آن در بسياري از نواحي جهان داد سخن ميدهد، معناي دموكراسي همواره و در همه جا يكسان نيست. بايد توجه داشت كه هر دموكراسي مورد نظري از متن و بطن چه شرايط و چه پيشينهي تاريخياي برآمده است. در برخي جوامع، مثل جوامع جهان اسلام، مشاركت مردم در حكومت همواره از طرق و مجاري بالاخص اسلامياي صورت ميپذيرفته است كه با ترتيبات و نهادهايي كه امروزه در غرب دموكراتيك دانسته ميشود، همانند نيست. ولي همين طرق و مجاري بالاخص اسلامي مشاركت كردم و گروههاي گوناگون اجتماعي را در جريان اعمال سلطهي سياسي به نحوي قاطع تأمين ميكرده است.
در غرب اغلب ميتوان برآميختن دموكراسي را با انديشههاي نيرومند ناسيوناليستي، هويت ديني و حتي گاهي پيوندهاي قومي ديد، تا آنجا كه هر گاه هر كدام از اين عناصر در معرض تهديد و مخاطره قرار بگيرد عكسالمعملهاي خشونتباري در جامعه بروز ميكند كه همچنان دعوي دموكراتيك بودن دارد. اين پديده را ميتوان در جريان مهاجرت شمار زيادي از غيراروپاييها يا حتي مردم اروپاي شرقي به كشورهاي اروپاي غربي در سالهاي اخير و عكسالعملهاي خشونتآميز نسبت به ايشان در كشورهايي مثل فرانسه و آلمان و حتي تا حدودي در انگليس كه سابقهي طولانيتري در دموكراسي دارد، به روشني مشاهده كرد.
بنابراين، براي اين كه مسلمين دموكراسي غربي را به درستي بشناسند، لازم است تحولات تاريخي نهادهاي گوناگوني را كه موجد تفاوتهايي ميان انواع دموكراسيها در آمريكا، بريتانيا و قارهي اروپا بوده و نيز نقش عناصر فرهنگي گوناگون در ظهور و بسط دموكراسي و نحوهي عمل آن در غرب را بدانند. دانستن اين مطلب نيز مهم است كه غرب چندي است كه براي مبارزه با مخالفانش دموكراسي را با سرمايهداري به عنوان نوعي ايدئولوژي خاص خود توأم ساخته است و براي حفظ و اشاعهي دموكراسي با همان شور و شدت صليبيانهاي كه مسيحيان در قرون وسطي براي بسط مسيحيت در ارض المقدسه با مسلمين ميجنگيدند، مبارزه ميكند. اين روح صليبي، كه گاهي در غرب به خاطر بدفهمي مفهوم «جهاد» به اسلام نسبت داده ميشود، يكي از جنبههاي نيرومند خود فرهنگ غرب است، حتي وقتي هم كه اين فرهنگ غيرديني شده است، باز بقايايي از اين روح صليبي در تلاش غرب براي اشاعهي دموكراسي و سرمايهداري به سرزمينهاي ديگر، بدون توجه به اين كه مردم آن سرزمينها خود خواهان دموكراسي [غربي] و سرمايهداري باشند يا نه و نيز اينكه مشاركت مردم در جريانات [تصميمگيري] سياسي در متن فرهنگهاي مختلف متفاوت است، مشهود است. اين نحوهي استفادهي ايدئولوژيك از سرمايهداري و دموكراسي به ويژه در مورد ايالات متحده در اين قرن صادق بوده است.
فكر دموكراسي كه بر همهي حيات سياسي غلبه يافته، تا همين اواخر در غرب با ناسيوناليسم كه به ويژه در قرن سيزدهم / نوزدهم قوت داشته، توأم شده است. مفهوم «ملت» در غرب، كه مستلزم تابعيت كامل شهروندان بوده و با ايجاد «دين مدني» به جاي دين وحياني يا در تكميل آن، به يك معنا بر جاي خود دين تكيه زده است، به مفهومي تقريباً مطلق كه هيچ چند و چوني در آن روا نبوده بدل شده است. شناخت حيات سياسي دنياي متجدد بدون درك درست مفهوم جديد «ملت» و «ملت پرستي» يا همان ناسيوناليسم ممكن نيست و نبايد اين مفهوم جديد را با مفهوم اسلامي كهنتر «وطن» اشتباه كرد، گرچه خود تعبير اسلامي «وطن» طي قرن گذشته در اثر راه يافتن فكر ناسيوناليسم جديد به جهان اسلام به تدريج معناي اروپايي «ملت» را يافته است. به نحو تناقضآميزي كه قابل توجه است، در حالي كه اروپا در چند دههي اخير بيش از پيش به سمت نوعي اتحاد گام برميداشته و از ناسيوناليسم افراطي فاصله ميگرفته است، فكر ناسيوناليسم به معناي جديد غربي آن همچنان در جهان اسلام غلبه و قوت دارد.
نكتهي بسيار مهم ديگري كه بايد در شناخت حيات سياسي غرب ملحوظ كرد، نقشي است كه عوامل اقتصادي و مادي در اين ميانه ايفا ميكند. كسان زيادي مدعياند كه اقتصاد و مسايل اقتصادي در واقع عامل بنيادين تعيينكنندهي حيات سياسي است، در حالي كه ديگران بدون آنكه وجه اقتصادي حيات سياسي را انكار كنند براي آراي و انديشهها و ايدئولوژيها و ساير عوامل غيرمادي نقش و سهم مهمتري در آن قايلند. چندان نيازي به گفتن اين مطلب نيست كه مورخان ماركسيست، چه آنهايي كه در شوروي سابق ميزيستهاند و چه آن شماري كثيري كه در دانشگاههاي غرب تحقيق و تدريس ميكرده و تمايلات ماركسيستي دارند، همهي اينها را در اين ميانه از آن عوامل اقتصادي ميدانند.
از نقطه نظر اسلامي در اينجا نيز لازم است موازنه و تعادلي برقرار شود، به اين معنا كه هم نبايد اهميت عوامل اقتصادي را بالكل انكار كرد و هم نبايد در دام جبرآييني اقتصادي يا ماديگرايانهاي افتاد كه در قالب ماركسيسم همهي پديدهها و امور سياسي را ظواهر و مظاهري ميداند كه در عوامل اقتصادي ريشه دارند. شك نيست كه تلاش براي يافتن بازار، ضرورت دستيابي به مواد خام يا نيروي كار ارزان و عوامل ديگري از اين نوع ملاحظات سياسي همهي ملتها، از جمله كشورهاي قدرتمند مبتني بر دموكراسي و سرمايهداري جهان دخيل و مؤثر است، باز ترديدي نيست كه خود دموكراسي نيز در پي ايجاد يك نظم جهاني است كه در آن تفوق و غلبه داشته باشد و از طريق آن عملاً اهداف اقتصادي ملتهاي قدرتمند داراي دموكراسي نيز تأمين گردد. ولي در عين حال بايد توجه داشت كه نبايد حيات سياسي غرب را صرفاً به عملكرد عوامل اقتصادي ساده كرد و مرتكب همان اشتباه پرطرفداري شد كه نه تنها در ميان ماركسيستهاي غربي رواج دارد، بلكه در ميان عدهي زيادي از مسلمين، به خصوص آن عده از روشنفكران متجدد عرب كه عميقاً تحت تأثير ماركسيسم بودهاند، نيز شايع است.
نكتهي مهم آخر در تلاش براي شناخت حيات سياسي بسيار پيچيدهي دنياي متجدد به صورتي كه در غرب تجلي يافته، اين است كه به خاطر داشته باشيم كه وقتي مدرنيسم يا تجددخواهي به خارج از غرب راه ميگشوده هموراه نهادهاي سياسي غربي را نيز بر خود همراه نداشته است. براي مثال، ژاپن دموكراسي را پذيرفته و آرا و انديشههاي اقتصادي و تكنولوژي غرب را نيز برگرفته است، اما دموكراسي آن خيلي با دموكراسي آمريكا فرق دارد. در اين كشور نه تنها امپراتور هنوز حاضر و ناظر است، جامعه نيز همچنان ساختاري سلسله مراتبي دارد و در آن گونهاي از احترام به بزرگترها و بزرگداشت سنتها مشهود است كه از دموكراسيهاي نوع آمريكايي تقريباً به كلي غايب است. در واقع، بسياري از ساير سرزمينهايي كه تا حدودي به تجدد رو كردهاند به هيچ وجه نهادهاي سياسي غربي را نپذيرفتهاند و امروزه در سراسر جهان غيرغرب، از جمله در جهان اسلام، تنشها و مشكلاتي به واسطهي قبول تجدد در زمينههاي اقتصاد و تكنولوژي و امتناع از قبول نهادهاي سياسي جديد غرب بروز كرده است. اين تنشها بخشي از بحران و تنازعي است كه جهان اسلام در تلاش براي ايجاد و استقرار نهادهايي عليالاختصاص از آن خود از سر ميگذراند، نهادهايي سياسي، اقتصادي، اجتماعي يا غير آنكه بتواند در عين حال كه كاملاً اسلامي است از پس چالشهايي كه تجددخواهي بر آن تحميل ميكند نيز برآيد.
زندگي اجتماعي
تلاطمات مهمي كه در سطور بالا به آنها اشاره شد بر نهادهاي اجتماعي نيز تأثيرات عميقي گذاشت. ظهور قدرت اشراف، سپس بورژوازي و در پي آن پرولتاريا و انقلاباتي كه در نتيجهي اين تحولات و تبدلات، به ويژه در قرون دوازدهم / هجدهم، سيزدهم / نوزدهم و چهاردهم / بيستم، از انقلاب آمريكا و انقلاب فرانسه تا انقلاب 1917 روسيه، به بار آمد همگي با تلاطماتي در ساختار اجتماعي دنياي متجدد همراه بود، در اين ميان اگرچه ساختار سنتي اجتماعي غرب به نحوي اساسي ويران شد، همچون مواردي كه پيشتر اشاره شد، به تمامي از ميان نرفت. نهادهاي لايهبندي شده و سلسله مراتبي اجتماعي كه بيش از هزار سال در غرب مسيحي مستقر بود برچيده شد، اما بقيه السيف اين نهادها همچنان تا به امروز باقيست. در نتيجه، جامعه ذرهايتر شد و تكاپوي بيشتري لازم آمد و در همان حال بسياري از قيد و بندهاي اجتماعي كه جامعه را همبسته نگاه ميداشت سست شد و اين جريان تا آنجا ادامه يافت كه امروزه چيزي نمانده است كه اين قيدوبندها به كلي محو و معدوم شود.
پيشتر، در قرن سيزدهم / نوزدهم، ظهور انقلاب صنعتي نه تنها باعث تخليهي بسياري از حومههاي شهرها و روستاها و هجوم نيروي كار آنها به شهرهاي بزرگ شده بود، بلكه تعلقات خانوادگي را نيز تضعيف كرده و به استثمار شدن مردان و زنان و حتي كودكان توسط ماشين و مجتمع جديد صنعتي انجاميده بود. در واقع نتيجهي واكنشهاي مردم در مقابل همين استثمار بود كه بسياري از منتقدان اجتماعي قرن سيزدهم / نوزدهم شروع به مخالفت با نظم اجتماعي و اقتصادي موجود كردند و اين مخالفتها علاوه بر آثار منتقدان ماركسيست سرمايهداري، در ادبيات غرب، از جمله در داستانهاي چارلز ديكنز انگليسي، كه قساوت انقلاب صنعتي در وطنش بيش از هر جاي ديگري بود، نيز منعكس شد. جريان صنعتي شدن جامعه كه با رشد فزايندهي شهرنشيني، كوچ به شهرهاي بزرگ، افزايش جمعيت، پديدههاي بسيار ديگري از اين دست در غرب همراه بود، در قرن سيزدهم / نوزدهم و حتي پيشتر در قرن دوازدهم / هجدهم به تدريج باعث گسستن و فروريختن بسياري از تعلقات و قيود اجتماعي سنتي در شهرهاي بزرگ، تا حدودي نيز سست شدن تعلقات خانوادگي و ذرهاي شدن جامعه در نواحي روستايي شد.
در غرب نيز، همچنانكه در جهان اسلام، همواره مهمترين واحد متشكلهي جامعه خانواده بوده است. مسيحيت خانوادهي تك همسري را كه شامل پدر، مادر و فرزندان ميشده، تقديس ميكرده است، ولي در گذشتههاي دورتر غالباً پدربزرگها و مادربزرگها و خالهها و عمهها و داييها و عموها و ساير خويشاوندان نيز همبسته با يكديگر مجموعهاي موسوم به خانوادهي گسترده را به وجود ميآورند كه با وضعي كه امروزه در جهان اسلام موجود است بسيار شبيه بود. حتي امروزه در كشورهاي جنوب اروپا، همچون اسپانيا و ايتاليا و پرتغال، حتي در ايرلند و نواحي ديگري از بقيهي اروپا كه به شدت مراكز شهري انگليس و فرانسه و آلمان صنعتي نشده باشد، هنوز آثاري از بقاياي اين نوع خانوادههاي گسترده وجود دارد. در مورد ايالات متحده هم كه در شهرهاي كوچك و نواحي كمتر صنعتي شدهي آن همچنان آثاري از خانوادهي گسترده باقيست، همين سخن صادق است. اما به تدريج، در اثر فشارهاي انقلاب صنعتي و تحولات و تبدلاتي كه اين انقلاب به بار آورد، معناي خانواده در بخش اعظم جامعهي غربي به همان خانوادهي ذرهاي، كه فقط شامل پدر و مادر و فرزندان ميشد، اقتصار يافت.
همين خانواده ذرهاي نيز در خلال دو نسل گذشته همچون خود ذره (يا اتم) كه شكافته شده بود، به تدريج از هم گسست. نسبت طلاق، كه مدتهاي مديدي از سوي كليساي كاتوليك تحريم و منع شده بود، آنچنان افزايش يافت كه امروزه بيش از 50 درصد همهي ازدواجهايي كه در مراكز شهري بزرگ آمريكا و بخش اعظم اروپا صورت ميگرد به طلاق ميانجامد و بسياي از كودكان در خانوادههايي بزرگ ميشوند كه يا پدر در آن غايب است يا مادر. علاوه بر اين، كساني نيز هستند كه ميكوشند معناي سنتي ازدواج را كه ميان دو جنس مخالف صورت ميپذيرفته بشكنند و معناي جديدي به آن بدهند كه عبارت باشد از هر گونه پيوند و التزامي ميان دو آدم، ولو از جنس موافق، مادام كه بخواهند با هم زندگي كنند. بنابراين، در اين آخرين مرحلهي تجدد يا مدرنيسم، كه همچنانكه پيشتر اشاره كرديم، برخي به آن «پست مدرنيسم» اطلاق كردهاند، حتي معناي خانئاده كه در طول قرون و اعصار هيچگاه مورد معارضه و چند و چون نبوده و نيز شديداً مورد حمله قرار گرفته است. مهمترين نيروي نهفته در پس اينچنين تحولات و تبدلات ناگهاني و ناملايمي در نظم اجتماعي دنياي متجدد، كه تا بخواهيد دربارهي طرح و انگارهي آنها مطالعه كنيد تغيير يافته است، همان چيزي است كه به فردگرايي يا حقوق فرد موسوم شده است. فردگرايي يا مذهب اصالت فرد يكي از مهمترين عناصر فلسفي دنياي متجدد است كه از فكر اومانيسم دوران رنسانس نشأت يافته است. اين نگرش يا گرايش به ويژه در آمريكا و ساير نقاط به اصطلاح ينگه دنيا كه تعلقات اجتماعي در آن ضعيفتر و امكانات ظاهري، مادي و اقتصادي پيشرفت [افراد] در آنجا بيشتر از اروپاست، قوت بسياري بيشتري يافته و به صورت جان و جوهر مميزهي بخش اعظم فرهنگ آمريكا درآمده و سپس به تدريج از اين طريق دوباره به اروپا بازگشته و در آنجا نيز اشاعه يافته است. مذهب اصالت فرد حق فرد را اصيل و اولي، يعني، به يك تعبير، برتر از حقوق خداوند، يا حتي تا حد امكان مقدم بر حقوق جامعه ميداند. ولي در اين مورد نيز ميتوان كشاكسي را ميان [طرفداران] حقوق فرد و حقوق جامعه ديد؛ ماركسيستها و بسياري ديگر از سوسياليستها جامعه را واقعي ميدانند و فرد را چيزي جز يكي از دندانههاي ماشين جامعه به حساب نميآورند، در حالي كه اكثر متفكران دلمشغول به دموكراسي فرد را بسيار مهمتر از جامعه ميشمارند.
در واقع طيف آرا سياسي و اقتصادي در غرب تا حدود بسيار زيادي براساس همين عامل شكل گرفته است؛ دولت نماد و نمايندهي سوسياليستهايي است كه بر اهميت حقوق جامعه تأكيد دارند، سرمايهداران قايل به آزادي مطلق (از مداخلهي دولت) نماد و نمايندهي حقوق فرد و بخش خصوصي، به نحوي تناقضآميز، دست راستيهايي كه از نظر سياسي محافظهكارند در عين حال از ضوابط اجتماعيتر و ارزشهاي اخلاقيتر طرفداري ميكنند و دست چپيهاي ليبرال از حق افراد به انجام دادن هر آنچه ميخواهند انجام بدهند. به هر حال، پافشاري بر مذهب اصالت فرد باعث شده است كه در دوران اخير تقريباً از هر دههاي تا دههي بعد تغييرات بسيار سريعي رخ بدهد و درك اين كه چرا الگوهاي جامعهي غربي اينچنين سريع تحول مييابد و حتي چرا معناي برخي از ريشهدارترين قيود و تعلقات، مثل ازدواج، تنها در طول زندگي يك نسل دگرگون ميشود، براي جوان مسلمان و يا كلاً هر كس ديگري كه به جهان غرب تعلق نداشته باشد، بسيار دشوار است.
مسألهي روابط جنسي چه در چارچوب ازدواج و چه در خارج از اين چارچوب، مثال بسيار مناسبي براي نشان دادن اين تحولات اجتماعي سريع است. مسيحيت، برخلاف اسلام، نفس روابط جنسي را با گناه آغازين مربوط ميداند، در واقع تا مدتهاي مديدي غربيان، به لحاظ مجاز بودن تعدد زوجات در شريعت اسلام، مسلمين را به غيراخلاقي بودن متهم ميكنند. ولي امروزه بيبندوباري جنسي آنچنان در غرب رواج يافته است كه بسياري از مردم به جاي آنكه اين وضع را «بيبندوباري» بدانند فارغ از هر دغدغهاي در پي تغيير دادن خود ضوابط و معيارهاي اخلاقي برآمدهاند و معتقدند هر گونه رفتار جنسي كه از انسان بالغي سر بزند مادام كه جان كسان ديگري را به خطر نيندازد، اخلاقاً قابل قبول است. براي بسياري از غربيان جديد ديگر هيچ ضابطه و معيار الهي يا اخلاقي كه منشأ الهي داشته باشد و لازم باشد كه در اين مسأله اساسي رعايت شود وجود ندارد. ولي باز هم، همچون موارد ديگر پيشگفته، اين نحوهي نگرش مقبوليت مطلق يا عام ندارد و بسياري از مردم چه در آمريكا و چه در اروپا هنوز به نگرش مسيحيانه به ازدواج و امور جنسي پايبندند.
مباحثات سياسي جاري در ايالات متحده در مورد مسأله حقوق زنان در مقابل مردان و مسأله سقط جنين كه طبعاً با مسألهي روابط جنسي و ازدواج و نيز حفظ حرمت حيات مربوط است، به روشني نشان ميدهد كه عملاً كشاكشها و اختلافات عميق در اين زمينهها وجود دارد. مطرح بودن مسأله سقط جنين خود در عين حال نشاندهندهي اختلاف دو نوع نگاه و نگرش است، يكي نگاه و نگرش لاادري مشربانهي اومانيستي كه فرد را عاليترين اصل و ركن و لذا صاحب اختيار كامل جسم و جان خويش ميداند، ديگري نگاه و نگرش كساني كه زندگي را ناشي از خداوند و آدمي را واسطه و ابزار خلق صورتهاي جديدي از زندگي ميدانند كه، بنا بر اين نحوهي تلقي، ديگر حق صدور حكم قتل آن صورتهاي جديد از زندگي را ندارند.
يكي ديگر از عناصر مهم زندگي اجتماعي دنياي متجدد كه به ويژه در مورد آمريكا و اروپاي غربي مطرح است، مسأله روابط ميان نژادهاي گوناگون است. اگرچه مدرنيسم يا تجدد عمدتاً در پايبندي به مذهب اصالت فرد و حقوق فردي ريشه دارد، عنصر نژاد نيز در تاريخ اروپا و به خصوص آمريكا پيوسته نقش مهمي داشته است. براي مسلمين كه در جهانشان نژاد واقعاً نقشي ثانوي و جزئي داشته، ولو آنكه نژادپرستي به كلي از آن غايب نبوده، درك مركزيت مسألهي نژاد و نژادپرستي به صورتي كه در غرب وجود دارد آسان نيست. در قرن سيزدهم / نوزدهم كه بسياري از قدرتهاي استعماري اروپايي به بهانهي جلوگيري از تجارت بردههاي سياه توسط اعراب، آفريقا را اشغال ميكردند، هيچ كس دلواپس اين مسأله نبود كه بر سر بردگاني كه به جزيرهالعرب برده شده بودند چه آمده است. اگر اين قدرتهاي استعماري اين مسأله را دقيقتر ميكاويدند ميتوانستند ببينند كه همهي بردگاني كه به جزيرهالعرب برده شده بودند كاملاً و تماماً در جامعهي اسلامي جذب و مستحيل شدهاند و اين وضع با آنچه در آمريكا بر سر بردهها آمده است بسيار تفاوت دارد. واقعاً حتي يك كشور اسلامي هم نيست كه در آن محلهي سياهپوست نشين فقيري همچون هارلم در نيويورك وجود داشته باشد. بردگان سياهي كه به جزيره العرب، خليج فارس و ساير كشورهاي مسلمان برده ميشدند، همچون بردگان تركي كه پيش از ايشان از آسياي مركزي آورده شده بودند، به سرعت در جامعهي اسلامي جذب ميشدند و حتي برخي از آنان به حكومت نيز رسيدند. وقتي كسي در مسجدي در مراكش در كنار عربها، مردمي كاملاً داراي مشخصات و مميزات سياهان آفريقايي، بربرهاي چشم آبي و موبور نماز ميخواند ابداً احساس نميكند كه اين مردم به نژادهاي مختلفي تعلق دارند. مفهوم خاص اسلامي «امت»، درست برخلاف آنچه در غرب ميتوان ديد، كاملاً بر تعلقات نژادي آحاد مسلمين غلبه دارد.
نژادپرستي در غرب، به واسطهي يكي از ويژگيهاي تمدن اروپايي كه از دورانهاي يونان و روم بازمانده، همواره به صورت يك معضل و مسأله دشوار مطرح بوده است. جالب توجه است بدانيم كه كلمهي «بربر» از تعبيري گرفته شده است كه يونانيان به بيگانگان يا خارجيان اطلاق ميكردهاند. شگفتانگيز است كه تا همين اواخر نژادپرستي در اروپا اساساً به عنوان يك اختلال يا مرض آمريكايي تلقي ميشد. ولي بعد از جنگ دوم جهاني، با افزايش عدهي سياهان آفريقايي و كارائيبي در بريتانيا، مهاجرت عدهي زيادي از تركها به آلمان، مراكشيها و الجزايريها به فرانسه، به تدريج مسأله نژادي در اروپا نيز مطرح گرديد و به نحوي كه هر روزه جديتر ميشد تا زمان حاضر ادامه يافت، نشان داد كه اين مسأله مختص و محدود به آمريكا نبوده است. به هر حال، نژادپرستي، عليرغم مباينتي كه حسب ظاهر با مذهب اصالت فرد دارد، همچنان به عنوان يكي از عناصر بسيار مهم زندگي اجتماعي غرب باقي مانده است و نقش مركزي در زندگي سياسي و اجتماعي و به ويژه در تلاطمات كنوني غرب ايفا ميكند.
در مطالعهي الگوهاي پيچيدهي اجتماعي موجود در غرب، به مسايل و مشكلاتي از قبيل كوچ فزايندهي مردم از روستاها به شهرها و از بين رفتن زندگي كشاورزانه، رشد بيامان مراكز صنعتي و شهري و آثار منفي آن بر محيط زيست، شدت گرفتن قول به اصالت فرد، ذرهاي شدن خانواده، از دست رفتن روابط معنادار [عاطفي و اجتماعي] كه اغلب به انزواطلبي و هيچانگاري و بروز عدم تعادلها و اختلالات رواني اينچنين شايع در شهرهاي بزرگ كنوني ميانجاميده است، اشاره كرديم. ولي بايد بيفزاييم كه اين جريانات و پديدهها مطلقاً منحصر به غرب نبوده و همراه با بسط دامنهي تجددخواهي به ساير بخشهاي جهان نيز سرايت كرده است. ميتوان گفت حاصل كل اين روند دگرگوني اجتماعي چند دههي اخير كه خود نتيجه و برآيند همهي تحولات چندين قرن گذشتهي غرب بوده، عبارت بوده است از جاكن شدگي يا دورافتادگي فرد از اصل خويش، به اين معنا كه فرد در جامعهي غربي هم از سنتهاي مذهبي خود و هم از سنتهاي خانوادگي و اجتماعي خود كنده شده است. اين اوضاع و احوال جديد متضمن چالشهاي غالباً زيادي است كه افراد يا دست كم برخي از افراد را به استفادهي از همهي استعدادها و نيروهاي بالقوهي خود فراميخواند، ولي در عين حال در جهاني مشحون از رقابت بيحد و مبارزه و منازعهي دايمي كه با زوال معنويت همراه شده و داغهاي عميق رواني و اجتماعي خود را بر همه چيز نهاده است، فرد را غالباً با يك احساس درماندگي و نااميدي مواجه ميسازد.
ولي، جوان مسلماني كه با دنياي متجدد آشنا نيست نبايد فراموش كند كه اين گرايشهاي منفي، برخلاف آنچه برخي از منتقدان مسلمان جامعهي غرب مدعي بودهاند، تمامي واقعيت زندگي اجتماعي در غرب نيست. در غرب هنوز ميتوان نفوذ دين را در نهادهاي اجتماعي معيني ديد و در بخشهايي از جامعه، هم در اروپا و هم در آمريكا، افراد مؤمن و ديندار زيادي را ميتوان يافت كه هنوز در ميانشان قيدوبندها و تعلقات اجتماعي نيرومند است و فضايل مسيحيانهاي همچون احسان و اعانه با قوت تمام برپاست. اين واقعيت به ويژه زماني مشهودتر ميشود كه بحران يا مصيبتي روي داده باشد و اعضاي جامعه به كمك يكديگر شتافته باشند. نبايد فراموش كرد كه در چند سالهي گذشته چه شمار زيادي از مردم غرب به اعانت ضعفا و گرسنگان در آفريقا و آسيا و جاهاي ديگر شتافته بودهاند كه بلاياي طبيعي و انساني در آنها مصايب عظيم انساني به بار آورده بوده است. بنابراين، براي داوري كردن در باب نهادهاي اجتماعي در غرب تنها نبايد دربارهي عناصر هرج و مرج و ريشهكن شدگي، كه بيشك وجود دارد و كل موجوديت جامعهي جديد را تهديد ميكند، مطالعه كرد. بلكه بايد به استمرار و نفوذ مسيحيت و يهوديت كه به رغم همهي مشكلات هنوز محسوس است، نيز حضور مداوم برخي فضايل ديني كه طي قرون و اعصار در دل و جان غربيان جاگير شده است، نيز عنايت كرد، فضايلي كه به رغم طغيان بسياري از مردم بر ضد دين مألوف و مستقر و گذشتهي سنتي خود، همچنان خودنمايي ميكند.
اقتصاد
بديهي است كه اگر منظورما از اقتصاد آن بخش از فعاليت انسان باشد كه به توليد كالا، گردآوري ثروت، كار، نيروي كار، بازرگاني و دادوستد كالا و نظاير آن مربوط است، اقتصاد از ضروريات هر تمدني است. ولي در اسلام، مثل ساير تمدنهاي سنتي، اقتصاد هرگز يك رشته يا حوزهي فعاليت مستقل و عليحده تلقي نشده است. از همين روست كه در زبان عربي كهن ابداً كلمهاي وجود ندارد كه معناي كنوني اقتصاد (= Economics ) را برساند، تعبير عربي «اقتصاد» ترجمهي كاملاً متأخري از كلمهي “economic ” در زبان عربي است، در حالي كه در زبان عربي كهن معنايي بسيار متفاوت داشته و همچنانكه براي مثال در عنوان كتاب مشهور الاقتصاد في الاعتقاد غزالي پيداست، اولاً بر ميانهروي و اعتدال اطلاق ميشده است.
ولي در غرب، از قرن يازدهم / هفدهم به اين سو كساني از اهل فلسفههاي علمي، همچون بيكن و هابز و لاك، دست به كار نوشتن مطالبي دربارهي اهميت و تضمنات انباشت ثروت و اهميت فعاليت اقتصادي شدند. به تدريج اقتصاد به يك رشتهي مطالعاتي علمي و مشغلهاي متمايز و عليحده تبديل گرديد و در بسياري زمينهها از اخلاق جدا شد. با اين حال، نبايد فراموش كرد كه اقتصاد كلاسيك سرمايهداري كه در قرن يازدهم / هفدهم ظهور كرد و توسط پيرايشگران به ينگه دنيا راه يافت، با جنبهي مشخصي از اخلاق پروتستاني كه برخلاف اخلاق كاتوليكي بر سختكوشي و انباشت ثروت تأكيد داشت، مرتبط بود. اما به زودي ريشههاي ديني اقتصاد سرمايهداري كمابيش فراموش شد و در نتيجهي زيادهرويهاي اين نوع اقتصاد كه صرفاً بر اهميت انگيزهي ثروتاندوزي مبتني بود، عكسالعملي از جانب سوسياليسم نسبت به سرمايهداري شكل گرفت كه ماركس و بسياري ديگر از منتقدان سوسياليست قرون سيزدهم / نوزدهم و چهاردهم / بيستم از آن حمايت ميكردند. سوسياليستها ميخواستند با توزيع ثروت جلو بيعدالتي اجتماعي را بگيرند و با قدرتي كه سرمايه از طريق دارندگان آن بر ضد كارگر، يعني توليدكنندگان واقعي سرمايه، اعمال ميكرد، مخالف بودند. اقتصاد سوسياليستي نيز حاميان مسيحي خود را يافت و بسياري از ايشان تعاليم مسيحيانه در باب احسان، اطعام مساكين و دستگيري از فقرا را با برخي از آرمانهاي سوسياليستي مطابق يافتند. ادامهي اين ائتلاف ميان آرمانهاي مسيحي و سوسياليسم را امروزه ميتوان در جنبش الهيات آزاديبخش در جنوب آمريكا ديد. اما سوسياليسم نيز، حتي بيشتر از سرمايهداري، كلاً و به سرعت غيرديني شد و النهايه در صورت ماركسيسم به گرايشي شديداً ضدديني بدل گرديد. آرا سنتي اقتصادي مسيحيت، آنچنانكه مثلاً در نوشتههاي سنت توماس آكويناس ديده ميشود، به واقع خيلي از آرا و انديشههاي اقتصادي اسلام دور نيست و هر دو با نظريات اقتصادي جديدي كه در پي طرد و تخطئه عملي و نظري اين دو دسته آراءاند به كلي تفاوت دارد.
اقتصاد در دنياي متجدد كمابيش از اخلاق جدا شده و، همان طور كه پيشتر گفتيم، به نيروي محرك بسياري از تصميمات سياسي و اجتماعي تبديل گرديده است. ميتوان گفت كه نظريهي ماركسيستي مركزيت داشتن عوامل اقتصادي، تا جايي كه تمدن دهري مشرب و دنياگراي جديد مطمح نظر است، به يك معنا، پربيراه نبوده است. در اينجا لازم است يادآوري كنيم كه نزد اكثر كساني كه در غرب ميخواستند اقتصاد را با اخلاق مربوط كنند، خود اخلاق تمايل صرفاً انسانياي تلقي ميشده كه به دست انسان پديد آمده بوده است. در اسلام، به عكس، نه تنها اقتصاد هيچگاه مستقل از اخلاق دانسته نميشده، بلكه خود اخلاق هم هرگز مستقل از دين تلقي نميگرديده است: بنابراين، آنچه ميتوان اقتصاد اسلامي ناميدش، به واقع بايد در چارچوب شريعت يا قانون الهي عمل كند و معنا بيابد. نظير اينچنين نظر و نگرشي را امروزه در غرب، جز در ميان مسيحيان و يهودياني كه هنوز از دين سنتي خود نگسستهاند اما طايفهي اقليت بعضاً مؤثري را در قلمرو تصميمگيريهاي اقتصادي تشكيل ميدهند، دشوار ميتوان يافت.
مسألهي قانون
در بحث از عوامل سياسي، اجتماعي و اقتصادي زندگي دنياي متجدد، اشارهي كوتاهي به مفهوم قانون در غرب ضروري است زيرا همهي عواملي كه در اين فصل دربارهي آنها بحث شد عميقاً با مفهوم قانون مربوط است. در نظامات مبتني بر دموكراسي قوانيني را كه به حوزههاي اقتصادي، اجتماعي و به طريق اولي، سياسي مربوط باشد قوههاي مقننهي انتخابي تصويب ميكنند. در همهي اين موارد قانون تبلور مصالحي مبتني بر مقتضيات جاري يا موجود اجتماعي تلقي ميشود و با رأي مردم تعيين ميگردد. قانونگذاران از سوي مردم انتخاب شدهاند و به نوبهي خود قوانين را واضع و تنظيم ميكنند. در اين ميانه ميتوان حضور نامرئي دلمشغوليهاي اخلاقي مسيحي را در رقم خوردن و شكل گرفتن تصميمات افراد معيني ديد، اما به اين تعاليم مسيحي به عنوان پايه و اساس قانون تمسك نميشود. قوانين در غرب اولاً و اساساً بر حقوق رم، نيز حقوق (يا قانون) عرفي مبتني است و آرا هر نسل از حقوقدانان، محاكم حقوقي و پارلمانها و كنگرههاي مختلف پيوسته آن را تكميل ميكند.
همچنانكه پيشتر گفتيم، مفهوم قانون در اسلام با اين تلقي كاملاً فرق دارد. واضع اصلي قانون خداوند است و بشر تنها ميتواند آن را اعمال كند و با شرايط مختلف تطبيق دهد ولي منبع و منشأ اين قانون همواره وحي الهي است. بنابراين، ميان دنياي متجدد و اسلام از حيث نحوهي برخورد با مسايل اجتماعي تفاوتي چشمگير وجود دارد. در دنياي متجدد قوانين وضع ميشود تا با اوضاع و احوال موجود همراهي كند، در حالي كه در اسلام بايستي اوضاع و احوال موجود را به نحوي تغيير داد كه با شريعت يا قانون الهي همساز شود. در نتيجه، اختلافي اساسي در فهم اين دو جهان از مفهوم قانون وجود دارد. لذا بسيار لازم است كه مسلمين معنا و نقش قانون را در غرب بفهمند و بدانند كه اين قانون چرا و چگونه عمل ميكند و چرا امروزه در ايالات متحده كه افراط در فعاليتهاي حقوقي و ادعاي جرم عنقريب است بخش معتنابهي از فعاليت جامعه را ببلعد و حتي بر باد دهد و تلاشهاي قانونگذارانه را به انحاء مختلف عقيم بگذارد، قانون با بحراني عميق مواجه است.
در پايان اين مبحث بايد بگوييم كه هيچ لازم نيست كسي غيبگو و غيبدان باشد تا بفهمد كه دنياي متجدد در همهي زمينهها به ويژه در زمينههاي اجتماعي و اقتصادي با بحراني عميق مواجه است. حتي اينك كه كمونيسم قالب تهي كرده است و بسياري از مردم گمان ميكنند نظام جديدي كه در غرب تكوين و توسعه يافته، كاملاً پيروز شده است، اين بحران همچنان ادامه دارد و حتي به واقع وخيمتر هم شده است. اين واقعيت را ميتوان در ساحت اجتماعي كه از خودبيگانگي، جنايت، اعتياد به مواد مخدر و بسياري ديگر از آسيبها و اختلالات اجتماعي كل بافت جامعهي جديد را تهديد ميكند، يا در انهدام محيط زيست و اين كه نفس موجوديت و كاركرد روزمرهي دنياي متجدد تعادل محيط طبيعي را بر هم زده و آيندهي حيات كل بشريت را بر روي زمين در معرض مخاطرهي جدي قرار داده است، به وضوح ديد.
در باب نظرگاه اسلامي در قبال اين بحران بايد گفت كه دربارهي همه چيز بايستي با اصول و معيارهايي داوري كرد كه خداوند براي بشر، قطع نظر از اين كه در كجاي اين زمين زندگي كند، تعيين كرده است. امروزه جامعه جديد حتي در متن و منتهاي همهي قدرتهاي سياسي و ثروت اقتصادي كه فراهم آورده، با خطر درهمريختگي و بينظمي كامل مواجه است. لازم است جوانان مسلمان در پس صورت ظاهر اين همه توفيقات دنيوي علل اين بحران را عميقاً درك كنند و در عين حال از انتقادات سطحي از «انحطاط غرب» كه طي چند دههي گذشته در جهان اسلام باب شده است، بپرهيزند. اكثر اين نوع انتقادهاي صوري و سطحي از ريشههاي عميقتر بحران موجود غافلند و واقعيت حضور نيروهاي ديگري در همين غرب را كه در ارزشهاي ديني و سنتي ريشه دارد و خود در پي تصحيح انحرافات موجود و پيشگري از گسيختگي اجتماعي محتمل غرب جديد است، نپذيرفتهاند.ميتوان گفت كه دنياي متجدد، كه شكلگيري آن پنج قرن پيش در غرب آغاز شد و امروزه بخش اعظم جهان را دربرگرفته، به پايان راه خود رسيده است و آنچه بسياري از مردم اينك در غرب آن را [دوران يا نگرش] پستمدرن مينامند چندي است كه شروع شده است. ولي اين پستمدرنيسم تاكنون تنها گام ديگري در جهت از همپاشيدگي بيشتر دنياي متجدد بوده است. اين كه پس از كامل شدن اين از همپاشيدگي چه چيزي به جاي دنياي متجدد تأسيس شود بستگي به اين دارد كه نيروهاي سنتي خود جهان كنوني غرب، نيز نيروهاي سنتي جهان اسلام، همهي مردم غيرغربي جهان با چالشها و خطراتي كه از ناحيهي تجدد يا مدرنيسم و نيز امتداد كنوني آن در سلك و صورت اصطلاحاً موسوم به پستمدرنيسم به بار آمده است و همچنان به نحوي روزافزون گريبان كل نوع بشر را ميفشارد، چگونه مواجه شوند.