هیروکو از میان انبوه کاغذهایی که دستش بود، سرش را بلند کرد تا جواب راننده تاکسی را بدهد که در مورد مجسمه خدای عشق در لندن که روبهرویشان بود صحبت میکرد.
هیروکو از میان انبوه کاغذهایی که دستش بود، سرش را بلند کرد تا جواب راننده تاکسی را بدهد که در مورد مجسمه خدای عشق در لندن که روبهرویشان بود صحبت میکرد. هیروکو سرحال بود. جلساتی که او انتظار داشت تمام روز به طول بینجامند خیلی زود تمام شده بود و او فرصت كافي براي انجام كارهاي شخصياش را داشت. او درون صندلی تاکسی خودش را جابهجا کرد و مناظر را با لذت تماشا کرد. لندن از آخرين باري كه او ديده بود شلوغ تر به نظر میرسید. با اين حال او از بودن مجدد در پايتخت انگليس خوشحال بود.
تاکسی به سوی هتل پیش میرفت که هیروکو چشمش به ویترین کستلبریج افتاد و به راننده گفت: «من نظرم عوض شد. میخواهم همین جا پیاده شوم.» این مغازه مناسبترین جا برای خرید سوغاتی بود. مسلما همه از گرفتن هدایایی كه از منبع اصلی کستلبریج در لندن خریداری شده بود، خوشحال میشدند.
چند دقیقه بعد، یک فروشنده مشتاق به هیروکو کمک میکرد که خیل دستکشها و شالهایی را که خریده بود، به سمت صندوق ببرد. در همین حال چشمش به یک کت بارانی راهراه برای خودش افتاد که موبایلش زنگ زد. فرگوس از همکلاسیهای دانشگاه مدیریت بود که تصادفا به شریکش در قرارداد مشترکشان با بانک تبدیل شده بود.
«سلام چپ، گرسنه شدهای؟»
«میخواستم مطمئن شوم که اطراف رستوران نیستی و اینکه اعلام کردهاند عصر بارانی خواهیم داشت.» هیروکو به بیرون مغازه نگاه کرد. هوا خوب به نظر میرسید. ولی در هر حال اینجا لندن بود و هر لحظه احتمال بارندگی وجود داشت. او گفت: «نگران نباش. من الان در کستلبریج هستم و هر چه جلوی دستم باشد را میخرم. اگر چیزی باشد که باید برای مقابله با آن خودم را آماده کنم، باران است.»
فرگوس در حالیکه به رستوران نزدیک ميشد، چشمش به هیروکو افتاد که سعی ميکرد از دست باران سیلآسا زیر چتر بزرگ در امان باشد. به سرعت به سمت او رفت تا در را برایش باز کند و ميخواست نکتهای را هم که هیروکو از آن بیاطلاع بود، به اطلاعش برساند، این موضوع که او یکی از اعضای هیات مدیره کستلبریج بود که هیروکو همین امروز عصر از آن خرید ميکرد.
فرگوس لبخند زد: «چه چتر خوشگلی.»
هیروکو گفت: «اوه این را ميگویی؟ نگرانم اگر همسرم تگ رویش را ببیند مدت زیادی آن را نداشته باشم.» او به تگ پارچهای کوچک درون چتر اشاره کرد که روی آن نوشته بود «ساخت مالزی». «دفعه پیش که چیزی ساخت آنجا را خریدم، یک سخنرانی طولانی را تحمل کردم. پدر بزرگ همسرم در مالزی سختیهای فراوانی کشیده است و او فکر ميکند که دیدن کالاهای ساخت این کشور، مادرش را ناراحت خواهد کرد.»
فرگوس گفت: «متاسفم که این را ميشنوم»
«بله، من فکر ميکردم که مغازه لندن محصولاتش را از محل کستلبریج اصلی تهیه ميکند. آرزو داشتم چتر هم به همانجا تعلق داشت.»
مخالفتها
فرگوس آن روز عصردلپذیری را در رستوران با هیروکو گذراند. به او گفت که با کستلبریج همکاری ميکند و در مورد موضوعات دیگری هم صحبت کردند. ولی چند جملهای که هیروکو به او گفته بود، چند هفته بعد، در یکی از جلسات سازمانی مجددا به گوشش خورد. او در یکی از جلسات دوره ای هيات مدیره کستلبریج بود و اولین موضوع بحث، ارائهای در مورد ساختاردهی مجدد تولید بود. مدیر مالی سازمان دوریس به هيات مدیره اطمینان ميداد که پروژه فالکروم پس از یک سال تحقیق و بررسی بالاخره وارد فاز پیاده سازی ميشود.
دوریس با اشاره کردن به دیوار که عکس نمودار بزرگی روی آن بود، گفت: «با این نمودار آشنا هستید.» او نموداري از درآمد روبهرشد سازمان در چهار سال اخیر را نشان ميداد. سرمایهگذاری که برای احیای برند و برای ایجاد بازارهای جدید به پیشنهاد مدیرعامل مری انجام شده بود، پاسخ داده بود. یک ضربه به صفحه کلید و «البته نکتهای که وجود دارد این است که این افزایش فروش با افزایش سرسامآور هزینهها همراه بوده است.» یک کلیک دیگر و هر دوی این نتایج به کناری رفته بودند تا آیندهای را به تصویر بکشند که در آن همه چیز بر وفقمراد است: هزینههای رو به كاهش و درآمد های رو به افزايش.» قدمهایی که برای منطقیترکردن خطوط تولید برميداریم و با انتقال زنجیرههای تولید به مناطق کم هزینهتر مانند چین، به افزایش درآمد سازمان در عین پایین نگه داشتن هزینهها کمک خواهند کرد.»
بعد از مقداری بحث اضافی در مورد اینکه این وقایع چگونه رخ خواهند داد، مری از مدیر مالیاش تشکر کرد. «ما متوجه هستیم که تغییراتی که دوریس به ما نشان داد، برای جامعه و کارگران نتایجی در بر خواهند داشت که مسلما همه آنها هم خوشایند نیستند. هيات مدیره باید توجه کند که اعلام تعطیلی کارخانه یورکشایر موجب بروز برخی حرکتهای عمومي بر علیه ما شده است.»
یکی از مدیران پرسید: «همان مردم طرفدار انگلیسی نگهداشتن برند را ميگویی؟»
مدیر عامل به خشکی گفت: «بله. ما در مورد نگرانیهایشان با آنها صحبت ميکنیم ولی همانطور که دوریس گفت، بستن کارخانه یورکشایر در مقابل روند خارجیکردن تولید، قدم کوچکی به شمار ميآید. کسی انتظار ندارد همه از این حرکت ما خوشحال شوند، ولی فکر نميکنیم که این مخالفتها زیاد به طول بینجامند.»
فرگوس گفت: «من در این مورد زیاد هم مطمئن نیستم. این مخالفتها هوشمندانه هستند و ميتوانند برای ما به مشکل بزرگی تبدیل شوند.»
مری با هوشمندانهبودن مخالفتها موافق بود. «ولی فکر نميکنم کار زیادی بتوانند صورت دهند. هنوز هم در لندن هزاران کارمند وجود دارند و ما استخدامهای زیادی هم داریم. بستن این کارخانه تنها به بیکار شدن 270 نفر ميانجامد.»
بحران هویتی
در هفتههای آینده همان طور که فرگوس پیشبینی ميکرد، مخالفتها بیشتر و بیشتر شد و افراد مشهور هم به جمع مخالفان پیوستند. روزنامه ها و تلویزیون با کارکنان مسن اخراجی مصاحبه ميکردند و ميخواستند نشان دهند که شرکت به کارکنانش وفادار نیست. مری به فرگوس زنگ زد و گفت که هنر پیشه ای که آنها از او به عنوان چهره سازمان روی تبلیغات استفاده ميکنند هم وسوسه شده است که به جمع مخالفان بپیوندد. فرگوس گفت: «این سوال پیش آمده است که مردم دقیقا مخالف چه چیزی هستند؟ آیا تنها مخالف بستن این کارخانه هستند یا کلا مخالف از دست دادن ماهیت انگلیسی سازمان؟ شاید ما تنها زمانبندی اشتباهی داشتهایم. مردم به اندازه کافی از بسته شدن کارخانهها ضربه دیدهاند و با دیدن این یکی عصبانیتشان به اوج رسیده و فوران کرد.»مری طبق عادت سکوت کرد و به فکر فرو رفت. سپس گفت: «در آن صورت شاید بهتر باشد که این کارخانه را به آنها پس بدهیم. این کار ميتواند برای ما به یک فرصت تبدیل شود. ميتواند نشان دهد که ما به وظایف اجتماعیمان اهمیت ميدهیم.»
این بار فرگوس به فکر فرو رفت. او فکر ميکرد که سایر مدیران به این پیشنهاد چه واکنشی نشان خواهند داد. پیشنهاد مری خوب بود، ولی کمي دور از مشکل اصلی بود. «خيرخواهي ما، مهم است. باید به کارکنان اهمیت بدهیم ولی باید به مشتریان هم فکر کنیم.» او به فکر هیروکو افتاده بود و ناراحتی او از تولید مالزی بودن محصولات سازمان. ژاپن بزرگترین بازار سازمان متبوع وي بود ولي اطمينان نداشت كه مشتريان از عرضه توليدات چين توسط اين سازمان استقبال کنند، او در جلسات، نشنیده بود که کسی در مورد نظر مشتریان حرفی بزند. «ما در نهایت سازمانی هستیم که همیشه روی هویت انگلیسیاش مانور داده است و این موضوع همیشه هم به نفعمان تمام شده است. حتی بعد از اینکه شروع به وارد کردن پشم از برزیل و دگمه از فرانسه کردیم. حتی زمانی که تولید به شرق اروپا منتقل شد.»
مری خندید و گفت: «و حتی زمانی که یک مدیرعامل نیویورکی را به شرکت آوردند که او هم به نوبه خود یک مسوول تبلیغات ایتالیایی و یک طراح مغازه سوئدی را استخدام کرد. ولی در نهایت ما هنوز انگلیسی هستیم.»
«خوب ممکن است دیگر با این کار موضوع را از حد گذرانده باشیم؟ شاید موضوع به اینجا رسيده که ماهیت انگلیسیمان کمکم زیر سوال برود. نگرانی من این است. چه بلایی سر علایق و نظر مشتری ميآید؟ اگر شعار برند ما که همان هویت انگلیسی است پوچ به نظر برسد، چه ميشود؟»
فرگوس به نقطه ای از بحث رسیده بود که مایل به ادامه دادنش بود. ولی مری آنقدر با ایده نبستن کارخانه مشغول بود که فقط از او تشکر کرد و گوشی را گذاشت تا تماسهای لازم را با مسوولان برقرار کند.
تعریف انگلیسی بودن
آن روز عصر فرگوس به همراه همسرش به مغازه ای رفت که همیشه کتهایش را برای دوختن به آنجا ميسپرد. الان دیگر کتش باید آماده ميبود و فرگوس مشتاقانه منتظر امتحان كردن آن بود. به محض ورود به مغازه مردی به استقبالشان آمد، با بخش پرو لباس تماس گرفت و خیاط مورد علاقه فرگوس به زودی نزدش حاضر شد و گفت: «کتتان آماده است. فقط اگر لطف کنید و یک بار دیگر آن را پرو کنید، ممنون ميشوم.» فرگوس احساس کرد که تنها چیزهای کميهستند که مانند کت دستدوز کاملا انگلیسی باشند. آیا مسوولان این مغازه ميدانستند که به دلیل قرار داشتن در انگلیس کتهایشان دست دوز است؟ حقیقت این بود که امروز توليدكنندگان لباس در چین بسیار بیشتر از انگلیسیهای اولیه به فنون دوخت انگلیسی آشنا هستند ولي در نهایت چه چیزی معرف انگلیسی بودن است؟ و چه چیزی برند را تعریف ميكند؟
سوال: کستلبریج با انتقال بقیه بخش تولیدیاش به خارج از کشور، چه ریسکهایی ميکند؟
منبع: HBR
سریما نازاریان
۱۹ بهمن ۱۳۸۹ ساعت ۸:۴۲:۱۱ قبل از ظهر