بعد از ده سال کار به عنوان یک سرمایهگذار تجاری، شروع به نوشتن وبلاگی با عنوان آموختههایی در باب ایجاد یک شرکت نمودم. هدف اصلی من کمک و تشویق سرمایهگذاران دیگری بود که ایدههای نا متعارفی درباره اداره یک شرکت داشتند. در این راه با دو مساله عجیب روبهرو شدم که ذهن مرا به سمت سوالی که هرگز به آن توجه نکرده بودم، کشاندند: آیا ممکن است که سرمایهگذاری واقعا یک علم مدیریتی باشد؟
قطعا علم مدیریت در نظر اغلب ما تصویری غیر از سرمایهگذاری را تداعی ميکند. علم مدیریت تقریبا در بیشتر قرن بیستم، شامل مدیریت عموميبه پیشگامي پیتر دراکر و آلفرد اسلوآن بود. به عنوان یک سرمایهگذار، اغلب ميدیدم که بهترین تلاشها در جهت ایجاد بنگاههای اقتصادی، با شکست مواجه ميشدند و به عبارتی خطرناک بودند.
این تضاد در بسیاری از شرکتهایی که با آنها کار کردهام، به پایان رسیده است. آخرین تلاشم برای ایجاد یک بنگاه اقتصادی، بازاری برای خرید و فروش کالاهای مجازی توسط مشتریان برای تصویر مجازی سه بعدیشان بود. پس ميتوان تصور کرد، زمانی که ایدههایی در باره نوآوری تکنولوژیکی که با ارتش آمریکا در میان گذاردم، در ذهن ميپروراندم، تا چه حد بدبینی داشتم.
برخی تدابیر همچون گسترش مداوم، حتی در میان افرادی با سابقه من بحث برانگیز است. اما سوالات نگران کننده از جانب سرمایهگذارانی بود که مرا با انبوهی از سوالاتی با زمینه دیگر مواجه کردند: آیا ميتوان این روشها را در شرکتهای سرمایهگذاری نرمافزاری، تولیدکنندگان سخت افزار یا تشکیلات بیوتکنولوژیکی به کار برد؟
پاسخ به آن سوالات نیاز به درک اصول سرمایهگذاری به صورت دقیق داشت. من تصمیم گرفتم تا این متدولوژی جدید را تشکیلات ناب بنامم. این روش استفاده دقیق از اصول بنیادی در ارتباط با مشکل نوآوری محصول جدید بود.
با الهام از انقلاب تولید ضعیف و کتابهای بسیار خوبی همچون تفکر ضعیف، با یک سوال بنیادین کار را آغاز کردم: چه فعالیتهایی در یک تشکیلات ضعیف ارزش انجام دارند و چه فعالیتهایی زائدند؟ پروژههای جدید معمولا مطابق با رویدادهای مهم و موعدهای مقرر ارزيابي و آماده ميشوند. زمانی که یک پروژه در جریان، به موقع و به صرفه باشد، تصور ما این است که به خوبی مدیریت ميشود. اما این تصور قطعا اشتباه است.
اکثر بنگاهها به دلیل تولید محصولی که خواهانی ندارد، با شکست مواجه ميشوند. بسیاری از سرمایهگذاران به دلیل محدود کردن خود به تکنولوژی یا یک محصول بسیار جدید، هیچ گاه قادر به یافتن مشتریانی که آن محصول را خریداری نمایند، نیستند.
این مشکل، مدیران عمومي و صاحبان سرمایه را همزمان نگران مينماید. هر کس که با نوآوری از هم گسیخته سر و کار داشته است با این مساله آشنایی دارد. به طور خلاصه برای نوآوریای در جهت اشتباه، اجرای خوب به تنهایی احتمال موفقیت را بالا نميبرد. من پی بردم که آنچه نیاز است، تعریف جدیدی از پیشرفت در یک تشکیلات است، تعریفی که حاکی از آن باشد که ماموریت اولیه یک تشکیلات آن است که در مه ابهامات نفوذ کند و دریابد که مشتریان آن در آخر چه ميخواهند و چه چیزی را پذیرا هستند.
این مساله منجر به شگفتی دوم در من شد. زمانی که در حال مسافرت دور کشور بودم، با افرادی ملاقات ميکردم که در جای خود نبودند و غیر از تصور ما از سرمایه دار بودند. آنها مدیراني عمومي بودند که اغلب در شرکتهای بزرگ کار ميکردند و با طرح محصولات جدید و نوآوری سر و کار داشتند. آنها هوشمند و اهل مطالعه بودند و راه حل نوآوری کلی کریستنسون را نامناسب قلمداد ميکردند.
آنها در سیاستهای سازمانی زبردست بودند: ميدانستند که چگونه تقسیمات مستقلی را با اصول و یادگیری مجزا از یکدیگر شکل دهند و قادر بودند از تداخل تیمهای ناسازگار و از هم گسیخته جلوگیری نمایند و بیشترین تعجب من آن بود که آنها افرادی صاحب نظر بودند و ميتوانستند همانند موسسات تشکیلاتیای که با آنها کار کرده بودم، آینده صنایع خود را ببینند و آماده بودند تا در جهت یافتن راه حلهای نوآورانه و جدید برای غلبه بر مشکلات پیش روی شرکتهایشان دست به هر گونه ریسک و عمل متهورانهای بزنند.
آنها دریافته بودند که تشکیلات ضعیف، سودمند است. در واقع آنها کاربرد اصولی همچون- تکرار سریع، تمرکز روی یادگیری ای متقن و کاهش در مدت سیکل ایده تا یادگیری - را در وضعیت خود بدیهی ميدانستند. این است که من تلاشم برای محکم کردن جایگاه سرمایهگذاری را با تعریفی از تشکیلات آغاز کردم : تشکیلات، یک بنگاه انسانی است که در جهت طرح محصول یا خدمتی جدید، در شرایط بسیار نامطمئن ایجاد ميشود.
در اصل من این تعریف را به کار بردم تا به سرمایهگذاران بفهمانم که چرا بهترین تلاشهای آنها در مدیریت عمومي غالبا با شکست مواجه ميشود. آنها نميتوانند تا زمانی که درعدم اطمینان شدیدی که در حوزه تشکیلات است فرو رفتهاند، به موفقیت دست پیدا کنند. اما این تعریف تعجبآور است؛ زیرا سخنی از اندازه سازمان و بخش اقتصاد یا صنعت نميگوید. با نگاهی به فرضیات قبلیام، پی بردم که سرمایهگذاران در همه جا هستند: در بخش دولتی و بله در سازمانهای کلاسیک.
همه سرمایهگذاران با یک دست از چالشهای اساسی روبهرو هستند.
از کجا ميتوان فهمید که در حال ترقی هستیم؟
از کجا ميتوان فهمید که مشتریان، محصولی را که تولید ميکنیم خواهند خواست؟
و اگر بخواهند از کجا بدانیم که چه نوع ارزش گذاری برای آن داشته باشیم؟
اما به دلیل آنکه هر تشکیلاتی سعی دارد تا به یک موسسه تبدیل شود، پاسخ به این سوالات، نیاز به تفکری بیش از تفکر معمول دارد و مستلزم هماهنگی و کار عده بسیاری به اتفاق است. به عبارت دیگر مستلزم مدیریت است.
چالشهای مدیریتی موجود در سرمایهگذاری از نوع دیگرند. برای مثال چگونه یک تیم سرمایهگذاری را درقبال پیشرفت مسوول نگاه داریم؟ این مساله چالشی هستهای است که سهامداران مشترک و مدیران ارشد مالی با آن رو به رو هستند. تیمي ممکن است بر خلاف آنچه پیشبینی شده پیشرفت کند، به مراحل مهمي برسد و سود زیادی کسب نماید، اما هیچ کدام از اینها وسیله رسیدن به هدف نيست. پیشرفت در یادگیری است و این به طور خلاصه یعنی نشان دادن توانایی در استفاده از آنچه که یاد گرفتهایم در جهت تغییر رفتار مشتری توسط معیارهای کلیدی، اندازهگیری یادگیری، مستلزم برگرداندن توجه از برون دادهای طرحها به سمت درون دادهای آنها ميباشد. در یادداشت بعدیام، نشان خواهم داد که چگونه از این مساله در شرایط سرمایهگذاری باید استفاده کرد.
https://blogs.hbr.org*
۵ اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۸:۲۰:۳۶ قبل از ظهر