آیا زمان ترک سازمان فرا رسیده است؟

آیا زمان ترک سازمان فرا رسیده است؟
یک هفته کاری 60 ساعته دیگر، یک تئاتر مدرسه فراموش شده دیگر و اکنون یک تاخیر دیگر در یک ارتقای وعده داده شده. آیا زمان ترک سازمان فرا رسیده است؟
یک هفته کاری 60 ساعته دیگر، یک تئاتر مدرسه فراموش شده دیگر و اکنون یک تاخیر دیگر در یک ارتقای وعده داده شده. آیا زمان ترک سازمان فرا رسیده است؟
شريل جيميس به پشت صندلي چرمي خود تکيه داد و به پنجره گوشه اتاق کار خود خيره شد. دقايقي بعد، ديداري با رييس خود، مارکوس داشت و نمي‌دانست بايد چه کند. آيا بايد استعفا دهد؟ يا بايد همه چيز را فعلا رها کرده و فرض کند ممکن است فرصتي پيش آيد تا بتواند زمان بيشتري با دخترش اِما بگذراند؟
حداقل مي‌توانست موضوع ترفيع رتبه‌اي را که مارکوس به دفعات متعدد بيان کرده بود، روشن سازد. سپس مي‌توانست دريابد چه راه‌حل‌هايي پيش رو دارد.
فکر کردن در باره آخر هفته گذشته که بحران مراقبت از فرزند را براي بار ديگر گذرانده بود، او را آزار مي‌داد. فراک، پرستار اما، به طور ناگهاني به دليل بيماري يکي از افراد خانواده به‌هامبورگ رفته بود. خوشبختانه، شريل کار فوري در آن آخر هفته نداشت و شوهرش جان در مسافرت بود و توانست چند روز را با دخترش سپري کند. اين تجربه باعث شد او متوجه شود چقدر دلش براي دختر کوچکش تنگ شده است. شريل آهي کشيد و با خود فکر کرد که همه چيز به زودي به حالت قبل برمي‌گردد. شايد هم نه. به فکر افتاد که چگونه وارد اين مسير شده بود.
شعبده باز
شريل در ابتدا مدير حسابداري در آژانس تبليغاتي يک بوتيک بود و پس از مدتی به کوپرو پیوسته بود. اين شرکت، شريل را استخدام کرد تا يک تيم بازاريابي و خط توليد لباس‌هاي جديد براي مشتريان جوان‌تر راه اندازد. شريل خوشحال بود که از کارهاي گيج‌کننده آژانس رهايي يافته و اين موقعيت را پذيرفت و مدير گروهي از طراحان، نويسندگان و متخصصان رسانه شد.
او ازدواج کرد. ايده‌ها، انرژي و علاقه شريل همان چيزي بود که دپارتمان بازاريابي نياز داشت. به سبب يکي از تبليغات تلويزيوني‌اش، جايزه گرفت و به مقام مديرعامل بخش بازاريابي رسيد و همان موقع، شريل باردار نيز بود. در آن زمان، مارکوس به او گفت که شرکت روي بازگشت او حساب کرده است. هنگامي که فرزندش تنها سه ماه داشت، به صورت تمام وقت استخدام شد و اِما را به دست اولين پرستارش سپرد. اين پرستار مدتي بعد، اِما را در يک مغازه خواربار فروشي رها کرد و کيسه‌هاي خريد را در صندوق عقب ماشين قرار داد و تقريبا او را جا گذاشت و رفت.
شريل وظايف جديدش در کوپرو را دوست داشت و شهرت او افزايش يافت، اما بسياري از مواقع، داشتن دختربچه کوچک با وجود کار کردن خودش و شوهرش، مشکل بود.
شش ماه پیش، از مارکوس درخواست کرده بود ساعات کاريش را کم کند. به او گفته بود: «مي دانم فکر مي‌کني الان براي مطرح ساختن اين مساله دير شده، اِما هفت سالش است.» مارکوس با او همدردي کرده بود و گفته بود: «واقعا آفرین. من نمي‌دانم تو چطور حجم بالاي كار و زندگي شخصي خود را مديريت مي‌کني.» شريل لبخندي اندوهناک زد و گفت: «شاید بايد وقتي اِما کوچکتر بود نيمه‌وقت مي‌شدم، اما اکنون که او بزرگ شده، بيشتر به کمک من نياز دارد.»
مارکوس عينکش را برداشت و گفت: «شريل، من اين کار را پيشنهاد نمي‌کنم، نه به عنوان رييس، بلکه به عنوان يک دوست. شغل تو بزرگ و پرمسووليت است، نمي‌تواند در 4 روز تمام شود. تو طي سال‌هاي گذشته يک تيم خوب تشکيل داده‌اي. اکنون براي تمرکز کردن بر مسائل استراتژيک بيشتر آماده‌اي که مي‌تواند راهي براي پيشرفت تو باشد.»
شريل تعجب کرد. او ترفيع رتبه را در نظر نگرفته بود. اين موضوع خيلي عالي بود. سپس گفت: «در گذشته، شرکت نمي‌خواست ساعات کاري من انعطاف داشته باشد. به نظر من اين موضوع بايد دوباره بررسي شود.» مارکوس ابروانش را بالا انداخت و پرسيد: «چه فکري در سر داري؟» شریل در فکر اين بود که چقدر مي‌تواند فشار بياورد. گفت: «اِما اکثر روزها ساعت سه از مدرسه به خانه مي‌رسد. من مي‌توانم برخي از اين روزها زودتر بيايم يا ديرتر بروم.» او اين جمله را به صورت خبري گفت، نه سوالي.
مارکوس گفت: «تو وقت زيادي را براي هدايت تيم صرف کرده اي. فکر مي‌کني برنامه‌اي اين چنيني قابل‌مديريت کردن است؟» شريل به اين سوال فکر کرد و گفت: «سه شنبه‌ها مشکلي ندارد. چهارشنبه‌ها اين کار عملي نيست، اما فکر کنم مي‌توانم پنج شنبه‌ها را هم برنامه‌ريزي کنم.»
مارکوس با لبخندي گفت: «اين کار قابل‌انجام است.» اين برنامه جديد کاملا آن چيزي نبود که شریل مي‌خواست، اما شروع خوبي بود.
وقتي براي گريه کردن نيست
پس از گذشت تنها چند ماه، مشخص شد که اين تغييرات در ساعت کاري، کافي نبوده است، اِما به موبايل شريل زنگ زد، در حالي که چند دقيقه به جلسه‌اي مهم که بايد موضوعي درباره بازاريابي ارائه مي‌داد، باقيمانده بود. با شنیدن صداي گريان اِما گفت: «چه اتفاقي افتاده عزيزم؟» اِما گفت: «مادر، قول داده بودي که بيايي.» شريل در فکر خود مي‌گشت تا موضوع فراموش شده را بيابد، اما گفت: «اجراي من در وقت ناهار. قول داده بودي که مي‌آيي.» شريل آشفته شد. تنها چند دقيقه به شروع جلسه باقي مانده بود. گفت: «عزيزم واقعا متاسفم. فراموش کردم. خيلي حس بدي دارم، اما فکر نمي‌کنم بتوانم بيايم»، اِما تلفن را قطع کرد. شريل گفت: «جبران مي‌کنم.» اما کسي پشت خط نبود. اگر کمي بيشتر جرات داشت، کار با کوپرو را ترک مي‌کرد. نفس عميقي کشيد و با خود فکرکرد آيا اصلا امکان داشت که مدير اجريي خوبي باشد و در کنارش مادر خوبي؟ سرزنش کردن خود کمکي نمي‌کرد. او يک آخر هفته آزاد در پيش داشت. مي‌توانست، اِما را چند روزي براي مسافرت به پارک ببرد. تصميم گرفت بعد از جلسه براي رزرو به هتل زنگ بزند و شايد بخش منابع انساني بتواند راه‌حلي بلند مدت براي او بيابد.
پس از اين افکار، کمي حالش بهتر شد و به سالن کنفرانس بازگشت. مديران اجرايي نشسته بودند. نوبت اوبود که صحبت کند. تمرکز کرد و به محل سخنراني رفت. سخنراني به هر شکل تمام شد و شریل نفس راحتي کشيد. وقتي به دفتر کارش برگشت، براي رزرو آخر هفته به هتل زنگ زد.
روز بعد، مارکوس او را به اتاقش خواند. شريل حس خوبي داشت. شب قبل، در مورد تفريحات پارک براي اِما تعريف کرده و او راضي شده بود. همچنين اميدوار بود که بخش منابع انساني برايش فکري کند. او بعد از صحبت با مارکوس قصد رفتن به آنجا را داشت. مارکوس گفت: «آفرين شريل. سخنراني بسيار خوبي بود. من اطمينان دارم که در جلسه هيات‌مديره فردا مطرح مي‌شود. اين موضوع راهي است براي رسيدن تو به مقام‌هاي بالاتر.» شريل صاف نشست. اين بار دومي بود که در ماه‌هاي اخير به او پيشنهاد ترفيع رتبه مي‌داد. گفت: «آيا موضوع خاصي براي گفتن داري؟» مارکوس دستي تکان داد و گفت: «موضوع خاصي نيست، اما در آينده احتمالاتي وجود دارد.» شريل در فکر رسيدن به مقام بالاتر فرو رفت. چنين موقعيتي موفقيت بزرگي برايش بود.
مارکوس گفت: «چند ماه پيش انتخاب نکردن کار نيمه‌وقت تصميم درستي بود. تو مي‌داني کارها چطور پيش مي‌رود. شرکت در رابطه با ساعات کاري تو انعطاف‌پذير بوده، اما به اطراف خود نگاه کن. تعداد بسيار کمي از کارمندان درجه بالا به صورت نيمه‌وقت کار مي‌کنند. اگر ترفيع رتبه براي تو اهميت دارد، اين راه درستی نيست.» شريل به ياد صداي گريان روز قبل اِما افتاد و به فکر فرو رفت که چقدر مي‌تواند موقعيت خوبي داشته باشد. باز هم با خود تکرار کرد که بخش منابع انساني حتما راه‌حلي دارد.
ناگهان مارکوس گفت: «گوش کن. من يک ايده خوب دارم. نمي‌دانم چرا زودتر به اين فکر نيفتادم. موضوعي است که مي‌تواند به تو شانسي براي پيشرفت بدهد. مي‌خواستم خودم اين کار را بکنم، اما اکنون که فکر کردم فهميدم مي‌تواند کار مناسبي براي تو باشد. می‌دانی که ما بايد کار خود را در آمريکا گسترش دهيم. کوپرو آخر هفته آينده ماموريتي براي آنجا در نظر گرفته. تو مي‌تواني به جاي من بروي.»
قلب شريل در سينه اش درد گرفت. آخر هفته آينده برنامه مسافرت با اِما را داشت. گفت: «آيا يک ماموريت اجباري است؟» مارکوس جواب داد: «اين جلسه مي‌تواند براي تو بسيار مفيد باشد. اگر فکر مي‌کني از پس آن برمي‌آيي برو و اگر نه خودم مي‌روم.» شريل لبخندي اجباري زد. چرا هيچ گاه نمي‌توانست نه بگويد؟ مارکوس با لبخندي گفت: «پشيمان نمي‌شوي.»
شريل کاملا مطمئن نبود. فکر مي‌کرد همان لحظه پشيمان است. او نمي‌دانست به اِما چه بگويد و همچنين بايد برنامه آخر هفته را جابه‌جا مي‌کرد. حداقل ارزش او در شرکت در حال بالا رفتن بود.
طبقه مياني؟
دب روث، مديرعامل بخش منابع انساني گفت: «شريل، به نظر من مديري در جايگاه تو نياز به ديده شدن زياد دارد. اين به اين معني است که در دفتر کار حضور داشته باشي و نيمه‌وقت يا در خانه کار نکني. مخصوصا اگر ترفيع رتبه مي‌خواهي.» شريل گفت: «دِب، من ترفيع رتبه را به شرط محروم شدن از ساير چيزها نمي‌خواهم. به دنبال راه‌حلي هستم که ميان کار و زندگي تعادل ايجاد کنم.» دِب گفت: «ما زنان بسياري داريم که در شرایط تو هستند. فکر نمي‌کنم آنها هم سطح تو باشند، اما مي‌توانم بررسي کنم يا با مديران ارشد درباره شرايط تو صحبت کنم. شايد راه‌حل مياني وجود داشته باشد.» شريل گفت: «صحبت کردن با مديران ارشد ممکن است ترفيع رتبه ام را به خطر بيندازد.» دِب پاسخ داد: «لزوما اين‌طور نيست. آنها گوش مي‌دهند، اگرچه من نمي‌توانم قول هيچ چيز را به تو بدهم. بهتر است چيزي را که مي‌خواهي بيشتر مشخص کني.» شريل گفت: «تو نيز چند سال پیش مي‌خواستي بروي، اين‌طور نيست؟» دِب سرش را تکان داد و گفت: «البته. مي‌دانم کار مشکلي است. من سه فرزند دارم که اکنون بزرگ شده اند. اين مشکل امري عادي است. اگر مي‌خواهي مي‌توانم نام و شماره مشاور را به تو بدهم.»
لحظه واقعيت
شريل از پنجره دفتر کارش غروب خورشيد را تماشا کرد. سپس از روي صندلي بلند شد و به سمت دفتر مارکوس رفت. وقتش بود که بفهمد چه شغلي در انتظار اوست. آنگاه مي‌توانست راه‌حل‌ها را بررسي کرده و يکي را انتخاب کند. مارکوس با اخم در را باز کرد و گفت: «خوشحالم که اينجايي، بايد صحبت کنيم. به نظر مي‌رسد که آن ترفيع رتبه‌اي که براي تو در نظر گرفته بوديم، فعلا امکان‌پذير نیست.» شريل گفت: «منظورت از فعلا چيست؟» پاسخ داد: «مطمئن نيستم. من واقعا درباره اين موضوع متاسفم. مي‌دانم با مشکلات بسياري مواجه هستي.» شریل گفت: «مارکوس، تو مطمئني که اين موضوع ربطي به درخواست‌هاي مکرر من درباره کار نيمه‌وقت يا در خانه ندارد؟» مارکوس گفت: «البته که مربوط نيست. من مي‌دانم مدیرعامل نظر خوبي راجع به تو دارد و مطمئنم مشکل در يک مقطع زماني است. ما ارزش زيادي براي تو قائليم و نمي‌خواهيم تو را از دست بدهيم.»
شريل اخم کرد. او بايد تصميم مي‌گرفت.
سوال: شريل بايد بماند يا برود؟ 
منبع خبر: دنیای اقتصاد
  ۶ بهمن ۱۳۸۹ ساعت ۲:۵۵:۳۱ بعد از ظهر
شما اولین نفری باشید که نظر میدهد

 همین حالا نظر خود را ثبت کنید:

نتایج یافت شده: 0 مورد