تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج6 477 [سوره النمل(27): آيات 10 تا 21] ..... ص : 468
نان پختن و طبخ كردن روزى باد را فرمود كه تا او را از اصطخر برگرفت تا بيمن برد و در راه بمدينه طيبه رسيد گفت اين سراى هجرت پيغمبر آخر الزمان خواهد بود خوشا حال كسى كه بشرف ملازمت او رسيده بوى ايمان آورد و چون بمكه رسيد در پيرامون مكه بت ميپرستيدند سليمان چون آن را بديد بسرعت تمام از آنجا بگذشت كعبه بدرگاه الهى بناليد با فرشتگان كه آنجا بودند گفتند بار خدايا پيغمبرى از پيغمبران تو بگذشت و اينجا نماز نكرد حق فرمود كه زود باشد كه در آخر الزمان پيغمبرى را بفرستم و ترا قبله او كنم تا امة او هر جا كه باشند در نماز توجه بتو نمايند و در بعضى ديگر از اخبار آمده كه سليمان چون از بناى بيت المقدس فارغ شد خواست كه بزمين حرم محترم آيد باد را فرمود تا وى را با لشگر برداشته بزمين حرم برد و آنجا مدتى مقام كرد و هر روز پنجهزار شتر و پنج هزار گاو و بيست هزار گوسفند ميكشت اشراف قوم را گفت كه مكث من اينجا براى آنست كه اين جائيست كه پيغمبر آخر الزمان در او مبعوث گردد و از عرب باشد بدين صفت و هيئت و خداى تعالى او را بر همه دشمنان نصرت دهد و ترس او يك ماهه راه در دل دشمنان كار كند خوشا بحال كسى كه بوى ايمان آورد و مدت ميان من و او هزار سال بود و او سيد انبيا و خاتم پيغمبران باشد و بعد از آن متوجه يمن شد و ميانه مكه و يمن يك ماهست در وقت طلوع سهيل كه اول صبح است از مكه روى بصنعا نهاد و پيشين بآنجا رسيد مرويست كه در اثناى راه بوادى السدير كه موضعيست در طايف گذشته در اثناى راه بوادى النمل رسيد چنان كه حقتعالى از اين خبر ميدهد كه سليمان با عساكر از ولاية شام بطرف يمن توجه نمودند و ميرفتند حَتَّى إِذا أَتَوْا تا وقتى كه درآمدند عَلى وادِ النَّمْلِ در وادى مورچگان يعنى از زير آن وادى كه در جنوب طايفست درآمد و نزد مقاتل وادى نمل در زمين شامست و سليمان كه بآنجا رسيد بر بساط نبود بلكه بر پشت اسب بود و تعديه فعل بعلى يا بجهة آنست كه اتيان ايشان بر فرق آن وادى بود چنان كه رواية اولست و يا بجهة آنكه مراد قطع آن واديست كما يقال اتى على الشيء اذا انفذه و بلغ اخره يعنى سير ميكردند تا وقتى كه خواستند قطع وادى نمل كنند و كان اراده ايشان آن بود كه در آخر وادى نزول كنند چه ما دام كه ريح حامل ايشان بود خوف حطم بيوجه بود و بنا بر قول مقاتل ميشايد كه اين قصه قبل از تسخير ريح بوده باشد مر سليمان را و ظاهر خوف حطم مصدق قول مقاتل است حاصل كه چون مشرف بر آن وادى شدند قالَتْ نَمْلَةٌ گفت مورچه كه مهتر مورچگان آن وادى بود گويند لنگ بود و آن را طاخيه يا منذره يا ملاخيه يا خرمى گفتندى و دو بال داشت و در كشف الغمه آورده كه برابر خروسى بود و در زاد المسير بعظم نعجه گفته و در احقاق مساوى كركى و در تفسير اهل البيت (ع) از ابى عبد اللَّه (ع) منقولست كه آن وادى طلا و نقره بود كه حقتعالى اضعف خلق خود را در آن وادى بحراست و نگهبانى بآن موكل گردانيده بود القصه چون مهتر مورچگان لشگر سليمان را بديد كه متوجه آن واديند بر بلندى برآمد و از روى نصيحت و موعظه و شفقتى كه ملوك را بر رعايا ميباشد آواز داد بصوتى رفيع كه حقتعالى در او ايجاد فرموده بود يا أَيُّهَا النَّمْلُ اى مورچگان ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ درآئيد در مسكنهاى خود اسناد قول به نمله و ايراد ضمير عقلا براى ايشان بجهت تشبيه آنها است بمخاطبه و مناصحه اولو العلم در فهم اغراض ايشان از نطق و مىتواند بود كه خداى تعالى در آنها خلق عقل و نطق كرده باشد و آن نمله از روى حقيقت ناطق و قايل اينقول گشته لا يَحْطِمَنَّكُمْ بايد درهم نشكند شما را سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ سليمان و لشگريان او و مراد از نهى لشگر از حطم نهى مورچگانست از توقف در جايى كه عرضه تلف شوند كقولك لا ارينك هنا و اين يا استيناف است يا بدل امر و نميتواند بود كه جواب امر باشد زيرا كه نون داخل جواب
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج7 11 [سوره النمل(27): آيات 22 تا 39] ..... ص : 2
بلقيس إِنَّ الْمُلُوكَ بدرستى كه پادشاهان إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً چون در آيند بدهى يا شهرى از روى قهر و استيلا تا بحوزه تصرف خود درآورند أَفْسَدُوها تباه سازند آن را يعنى خراب كنند وَ جَعَلُوا و گردانند أَعِزَّةَ أَهْلِها عزيزان اهل آن ديه را أَذِلَّةً خوار و بيمقدار يعنى غارت كنند و اسير برند و بكشند وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ و همچنين مىكنند اين تاكيد آن چيزيست كه وصف كرد از حال ملوك و تقدير آنكه اين از عادات ثابته مستمره ايشانست و ميتواند بود كه قول حقتعالى باشد بر سبيل ابتدائيه از روى حكايت كه بجهت تصديق قول بلقيس ذكر كرده باشد بعد از آن بيان تمهيد دفع شر مقدمه صلح كرده گفت وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ و بدرستى كه من فرستادهام إِلَيْهِمْ بسوى سليمان و اقوام او بِهَدِيَّةٍ هديه كه مقدمه مصالحه است و دافع شر و فساد دار الملك من فَناظِرَةٌ پس نگرندهام كه از آنجا بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ بچه چيز باز ميگردند فرستاده شدگان از قبول ورود آن تا بحسب آن عمل نمايم و بآن بدانم كه پيغمبر است يا نه يعنى اگر هديه مرا قبول كند ملكست و اگر نه پيغمبر پس پانصد غلام را لباس كنيزان پوشانيد به اين وجه كه جبههاى زربفت در بر ايشان كرد و لباسهايى كه زنان در برداشتند ايشان را بآن ملبس ساخت و دستوانهاى طلا در ساعد ايشان كرده و طوقهاى طلا در گردن و گوشوارهاى طلا در گوشها و ايشان را بر اسبهاى تازى بدوى سوار كرده و پانصد جاريه را بزى غلامان بر آراست از قبا و طاقيه و كمربند و ايشان را بر اسبان يابو نشانيد و زينهاى هر يك از ذهب مرصع بجواهر بياراست و هزار خشت طلا و نقره و اسبهاى تازى بازين مرصع و تاجى از زر مكلل بدر و ياقوت و مقدارى معين از مشك و عنبر و حقه از جواهر و در ناسفته و مهره جذعه كج سفته براى فرستادن تعيين نمود و در روايتى آنست كه جوارى و غلامان را بيك نوع لباس ملبس گردانيد و نامه نوشت و اين هدايا را بتفصيل در آنجا ياد كرد و در آنجا بيان كرد كه اگر تو پيغمبرى فرق كن كه غلام كدام است و كنيز كدام و ديگر بگو در حقه چيست و ناسفته را سوراخ كن و آنچه سفته است رشته در او كش و منذر بن عمرو را با يكى ديگر از اشراف قوم براى رفتن مقرر فرمود و گفت اى منذر برو و نيكو احتياط كن اگر بچشم غضب در تو نكرد نترسى كه او پادشاهست و ما بر او غالب خواهيم شد و اگر بتازه رويى و خوشخويى با تو سخن گويد بدانكه پيغمبر است و سخن او را نيكو بشنو و جواب نامه را باز آور و دليل ديگر بر نبوت وى آنست كه ميان جوارى و غلامان تميز كند و گوهر ناسفته را سوراخ كند و مهره كج سفته را در رشته كشد پس رسولان را ساز رفتن كرد و روانه ساخت و هدهد پيش از رسيدن ايشان بيامد و سليمان را اخبار كرد از آمدن رسولان و آوردن هديهاى مذكوره با نامه سليمان بفرمود تا ديوان ديوانگاهى را از زر و نقره ساختند و ميدانى كه هفت فرسخ طول آن بود بخشتهاى طلا و نقره فرش انداختند و فرشهاى ملوكانه كه مرصع بدر و ياقوت و انواع جواهر بود بر آن بگستردند و ديوان را فرمود كه از دريا اسبان مختلف الالوان كه از آن نيكوتر نباشد بياورند و همه را زينهاى مرصع نهاده در روز رسيدن منذر بر جانب ميدان بداشتند و امر كرد تا هر يك از آدميان و پريان و ديوان و سباع و وحوش و طيور و هوام حاضر شدند و طيور در روى هوا پر در پر بافتند و تخت وى را در ميان ميدان نهادند و چهار هزار كرسى زرين و سيمين بر دست راست و چپ او وضع كردند و وزرا و علماء و اعيان مملكت را امر كرد تا بر آن نشستند و لشگريان بترتيب صف در صف كشيدند به اين وجه كه چند فرسخ در پيش آدميان بايستادند و چند فرسخ از پس ايشان جنيان و از پس ايشان چند فرسخ سباع و بعد وحوش هزار ديده فلك در هزار قرن مجلسى بدان تكلف و خوبى نديده بود چون رسولان بكنار ميدان رسيدند اسبان را ديدند كه بر سر خشت هاى زرين و سيمين ايستاده و
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج7 12 [سوره النمل(27): آيات 22 تا 39] ..... ص : 2
بر آنجا بول و روث مىافكنند و چون از آنجا پيشتر آمدند سبأ را ديدند كه بر بالاى خشتهاى طلا و نقره ايستاده بترسيدند موكلان گفتند بگذريد كه اينها جز بفرمان سليمان گزند نرسانند و چون بشياطين و جنيان رسيدند و منظرهاى با هول و هيبت ايشان را بديدند ترس ايشان بيشتر شد موكلان تسكين ايشان داده از آنجا بگذرانيدند و چون اين كوكبه و طنطنه و شوكت او را بديدند از هداياى خويش شرمنده شدند القصه نزد سليمان آمدند و سر در پيش انداخته بايستادند آن حضرت با روى تازه تبسم كرد و منذرا پرسش نمود و با او انواع تخلق و تلطف مرعى داشت منذر نامه را بيرون آورده بوى داد سليمان قبل از مطالعه با الهام جبرئيل فرمود كه حقه را بياريد كه در او در ناسفته و مهره كج سفته است و روايت آنست كه چون حقه را نزد سليمان نهادند آن را برگرفت و بجنبانيد جبرئيل نازل شد كه در اين حقه چند در يتيم ناسفته و مهره ثمين كج سفته است و سليمان را بآن اخبار كرد منذر گفت چنين است بفرما تا ناسفته را سفته كند و سفته را ريسمان در كشد سليمان برؤساى لشگر خود گفت كيست از شما كه اين در را سوراخ كند آدميان عاجز آمدند و پريان و شياطين گفتند كه اينكار ارضه است او را بخواندند پس وى را امر كردند تابان موضع مهره كه رقم كرده بود سوراخ كند ارضه موتى در دهن گرفته و آن را بسفت سليمان دعا كرد تا خداى تعالى روزى او را از چوب درخت گردانيد و بعد از آن گفت كه كيست كه ريسمان در در سفته كشد دوده كه جانور كيست كه در سيب و به و امثال آنها مىباشد گفت من ريسمان در اينمهره كشم پس ريسمان در دهن گرفت و از يك جانب آن در رفت و از جانب ديگر بيرون آمد و بدعاى سليمان حق تعالى ميوه را روزى او ساخت پس امر كرد تا جوارى و غلامان را حاضر كردند ايشان را گفت كه از غبار راه روى و دست خود را بشوئيد پس غلامان آب برداشتند و فى الحال روى شستن آغاز كردند و كنيزان آب را از دستى بدستى ديگر ريختند و آن گاه بر روى زدند زنان در روى شستن بيكدفعه آب بر روى زدند و مردان بتانى آب بر آن جارى ساختند و همچنين زنان اول آب بر پشت ساعد ريختند و مردان بر روى ساعد و اين از عادت قديمه مردان و زنانست و بدين نكته سليمان ميان مردان و زنان امتياز فرمود و گويند كه با هدايا عصاى تراشيده مساوى الطرفين بود كه از ملوك باو ميراث رسيده بود و قدحى فرستاده بود و در نامه درج كرده كه بگو اسفل اين عصا قبل از بريدن آن كدام طرف بوده و سران كدام و قدح را از ابى پر كن كه نه از آب زمين باشد و نه از آب آسمان سليمان فرمود تا عصا بر هوا اندازند هر كدام از طرفين او كه بيشتر بر زمين آيد اسفل آنست و امر كرد تا اسبان را چندان بدوانيدند كه قطرات عرق از ايشان فرود آمد و قدح را بآن پر ساخت و گفت اين نه آبيست كه از زمين بيرون آمد و نه آبى كه از آسمان نازل شده و بعد از آن جميع هداياى ايشان را رد كرد هم چنان كه حقتعالى خبر ميدهد فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ پس آن هنگام كه آمد رسول بلقيس سليمان و هديه آورد قالَ گفت بر سبيل انكار أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ آيا مدد مىدهيد مرا بمال و زياده مىگردانيد رتبه مرا بمتاع دنيا و حال آنكه مال من از همه كس بيشتر است خطاب با رسول بلقيس است و آنكه باو بود يا راجع برسول و مرسل بر سبيل تغليب مخاطب و بعد از آن گفت فَما آتانِيَ اللَّهُ پس آنچه عطا كرده است مرا خداى از ملك عظيم و نبوت و علم و حكمة خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بهتر است از آنچه داده است بشما از متاع دنيا و بجهت اين مرا احتياجى بهديه شما نيست و آن را نزد من وقعى نه ايثار فا بر و او بجهة آنست كه چون كسى گويد أ تمدوننى بمال و انا اغنى منك مفيد اين است كه مخاطب عالم باشد بزيادتى متكلم بر او در غنا و بسيارى ثروت و با وجود اين مداد او دهد
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج7 103 [سوره القصص(28): آيات 70 تا 79] ..... ص : 99
دو تا ميكرد از گرانى آن بدانكه مفاتح جمع مفتح است يعنى آن چيزى كه بآن مفتوح سازند اغلاق و ابواب مسدوده را و مراد اينجا مفاتح صناديقست و نزد بعضى مفاتح خزاينست و قياس واحد ان مفتح بفتح ميمست و تنوء از نوء ماخوذ است كه بمعنى نهوض است با ثقل يقال نأى به الحمل اذا اثقله حتى اماله و منه اخذت الانواء لانها تنهض من المشرق على ثقل نهوضها و قال ابو زيد ثانى الحمل اذا اثقلنى و عصبه و عصابه جماعت كثيره است يقال اعصوصبوا اذا اجتمعوا و در تعيين عدد عصبه اختلافست نزد مجاهد از عشره است تا خمسة عشر و نزد قتاده از عشره تا اربعين و ابو صالح گفته كه چهل مردند و از ابن عباس منقولست كه از ثلاثة تا عشره است و گويند ايشان جماعتىاند كه بعضى از ايشان متعصب باشند ببعضى و يا براى تعديه است مانند ذهبت به و اذهبته و جمله لتنوأ بالعصبة خبر آنست و اينجمله موكده بآن صله ما است و جمله موصوله مفعول دوم آتينا از فرانقلست كه مراد بعصبه اينجا چهل تنند كه كليدهاى كنوز وى ميكشيدند و در كشاف آورده كه شصت اشتر مفاتيح خزاين او ميكشيدند هر خزينه را مفتاحى بود و هيچ مفتاحى از اصبعى زياده نبودى و از پوست حيوانات ساخته بودند تا سبك باشد و از خيثمه نيز مرويست كه در انجيل مرويست كه كليدهاى گنج قارون بر شصت اشتر نهادندى و هر كجا كه رفتى با خود بردى و ثعلبى گفته كه مراد از مفاتح اوعيه مالست و آن چهار هزار هزار و چهل انبان بود پر از طلا و نقره و قول اول اكثر و اشهر است و قوله إِذْ قالَ لَهُ منصوبست بتنوء و يا با ذكر مقدر يعنى رنج ميرسانيد حمل آن مفاتيح بجماعت كثيره با قوت در آن وقت كه گفتند مر قارون را و يا ياد كن كه چون گفتند مر او را قَوْمُهُ گروه او يعنى مؤمنانى كه قوم او بودند بطريق نصيحت گفتند كه اى قارون لا تَفْرَحْ شادى مكن بمال خود و ناسپاسى مكن و مغرور مشو بآن إِنَّ اللَّهَ بدرستى كه خداى لا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ دوست نميدارد فرح كنندگان را بدنيا و حطام و زخارف آن و مغرور شوندگان بآن و ناسپاس بر آن چه مغبوضه آن حقست و محبت و اغترار بآن موجب دورى از رحمت و مانع كارسازى كار آخرت و نظير اينست آيه وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ و در انوار گفته كه مذموميت دنيا بجهت آنست كه منتج فرح و بطر است و خورسند شدن بآن و ذاهل گشتن از ذهاب آنچه علم به اينكه لذت او لا محاله مفارقست موجب نزح آنست كما قال (اشد الغم عندى فى سرور يتقن عنه صاحبه انتقالا و قال اخر و لست بمفراح اذا الدهر سربى و لا جازع من صرفه المتقلب) و خاتمه آيه تعليل است و نهى از دنيا و زخارف آن بجهة آنكه مانع محبت او سبحانه است وَ ابْتَغِ اين تتمه كلام ناصحانست يعنى مؤمنان قوم قارون را گفتند كه بجوى و بدست آور فِيما آتاكَ اللَّهُ در آنچه عطا كرده است ترا خداى از غنا بر زخارف دنيا الدَّارَ الْآخِرَةَ سراى ديگر را يعنى صرف كن اموال خود را در راه خدا و آن را وسيله حصول ثواب آن جهان گردان چه مقصود از آن اينست كه بآن متوسل شوند بوصول بدرجات باقيه آخرت وَ لا تَنْسَ و فراموش مكن نَصِيبَكَ بهره خود را مِنَ الدُّنْيا از مال دنيا كه آن تحصيل آخرت است بآن و يا نصيب تو در وقت رحلت از اين جهان كفنى بيش نخواهد بود پس از آن حال بر انديش و بمال و منال غره مشو و يا بآن مقدار مال كه ترا كفاف باشد اكتفاء كن از امير المؤمنين عليه السّلام مرويست كه معنى آنست كه نصيب خود را فراموش مكن از تندرستى و جوانى و نشاط و توانگرى و بدنيا طلب آخرت كن و مجاهد گفته كه تقصير مكن در طاعت تا ترا نتيجه مرغوبه دهد از آخرت و از حسن مرويست كه قارون بخيل بود و اصلا از متاع دنيا و زخارف او كه در دست او بود متمتع نميشد قوم باو گفتند كه در اكل و شرب و لبس و نكاح از آن متمتع شو كه بر تو محظور نيست وَ أَحْسِنْ و نيكويى كن ببندگان خداى كَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ هم چنان كه نيكويى
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج7 108 [سوره القصص(28): آيات 80 تا 88] ..... ص : 105
دينار بود و گويند طشتى از طلا و در روايت ديگر طشت طلا را از زر پر ساخته باو داد و مقرر كرد كه فردا در محضر خاص و عام اقرار كند كه موسى با وى زنا كرده روز ديگر كه موسى در مجمع بنى اسرائيل وعظ ميفرمود و بيان اوامر و نواهى مينمود و ميگفت هر كه دزدى كند دستش را ببرم و هر كه قذف كند بيگناهى را حدش زنم و هر كه زنا كند اگر غير محصن است تازيانه زنم و اگر محصن باشد سنگسار كنم قارون بر پاى ساخت و گفت اگر هم تو باشى گفت آرى اگر هم من باشم قارون گفت بنى اسرائيل گمان ميبرند كه تو با فلان زن فاجره زنا كرده فرمود معاذ اللَّه او را حاضر كنيد سبيرا بمحفل آمد موسى گفت اى زن قوم بر من و تو دعوى زنا ميكنند ترا سوگند ميدهم بخدايى كه دريا را بشكافت و ما را نجات داد و فرعون را غرق ساخت و تورية فرو فرستاد كه آنچه راست است بگو زن از هيبت الهى دريافت با خود انديشه كرد كه اگر دروغ گويم و نسبت زنا بموسى دهم بعقوبات دنيا و آخرت گرفتار شوم و اگر راست گويم و از گناه گذشته توبه كنم يمكن كه خدا بر من رحمت كند و از سر گناه من درگذرد بجهت آنكه ابراء ساحت نبى او كرده باشم از اين تهمت مرا مثوبات عظيمه ارزانى فرمايد پس سر برآورد و گفت يا كليم اللَّه لا و اللَّه تو از اين مبرايى و مردمان دروغ ميگويند قارون دو خريطه زر بمن داده تا درباره تو افترا كنم و من با وجود گنه كارى و روسياهى خود چگونه پسندم كه بر تو تهمت كنم و اينك دو هميان بمهر قارون با منست بنى اسرائيل چون مهر قارون ديدند حبله وى بر همه روشن گشت موسى بگريه افتاد و روى بخاك بر نهاد و شكايت قارون را بحضرت عزت عرض نمود و گفت اللهم ان كنت رسولك فاغضب لى عليه بار خدايا اگر من پيغمبر توام براى من بر او غضب كن جبرئيل نازل شد كه حقتعالى ميفرمايد كه زمين را بفرمان تو كردم باو امر كن آنچه ميخواهى پس موسى روى ببنى اسرائيل كرد و گفت اى قوم من بقارون مبعوثم چنان كه بفرعون بودم فرعون طاغى شد و خدا وى را چنان كه ديديد هلاك كرد قارون نيز طاغى شده هر كه را هواى ويست با وى باشد هر كه با منست از وى دور شود همه بنى اسرائيل بيك كنار رفتند و از او فرار نمودند الا دو تن كه با وى ماندند آن گاه موسى (ع) بزمين خطاب كرد كه يا ارض خذيهم اى زمين بگير ايشان را سرير قارون بزمين فرو رفت باز گفت كه خذيهم پايهاى ايشان را تا كعبين فرو برد ايشان آغاز تضرع كرده امان طلبيدند بجايى نرسيد ديگر باره گفت خذيهم تا بميان فرو رفتند ايشان در استغاثه و تضرع افزودند موسى التفاتى بآن نكرده باز گفت خذيهم تا بگردن فرو رفتند ايشان استغاثه و زارى را از حد بنهايت رسانيده و گفتند اى موسى بحق رحم و قرابتى كه با هم داريم كه بر ما رحم كن موسى بجهت فرط غضب و شدت خشم از استغاثه ايشان متاثر نشد باز بزمين امر كرد كه خذيهم زمين ايشان را فرو برد و در اكثر تفاسير هست كه حضرت عزت با موسى خطاب كرد كه هفتاد بار قارون و ياران او از تو زينهار خواستند تو بفرياد ايشان نرسيدى و اصلا رحم نكردى بعزت و جلال من كه اگر يك نوبت مرا ميخواندند اجابت كردمى القصه چون قارون بزمين فرو رفت سفهاى بنى اسرائيل با يكديگر گفتند كه موسى دعا كرد كه قارون بزمين فرو رفت كه مال او را متصرف شود موسى دعا كرد تا اموال او را نيز زمين فرو برد كما قال جل ذكره فَخَسَفْنا پس فرو برديم بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ قارون را و سراى او را بزمين و صاحب لباب آورده كه هر روز قارون و مطيعين بمقدار قامت خود با مال و خانه فرو ميرود تا بزمان نفخ صور بارض سفلى خواهد رسيد فَما كانَ لَهُ پس نبود مر قارون را مِنْ فِئَةٍ هيچ گروهى از ياران وى كه در آن وقت يَنْصُرُونَهُ يارى كردندى او را وضع عذاب از او نمودندى مِنْ دُونِ اللَّهِ بجز از خداى تعالى وَ ما كانَ مِنَ المُنْتَصِرِينَ و
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج7 355 [سوره سبإ(34): آيات 10 تا 19] ..... ص : 348
سليمان باين عمل نمود عقاب گرد آن ميگشت و منفذى نمىيافت پرواز كرد و بعد از يك شبانه روز بيامد و آن سنگ را بياورد بر آن صندوق زد و آن را بسفت و بنزد بچههاى خود رفت پس سليمان جمعى جنيان را با عقاب فرستاد تا چند سنگ ديگر از الماس آوردند و تا امروز هر چه يافت ميشود از الماس كه بآن نقش نگينها ميكنند و جواهر را سفته ميسازند اصل همه ان از آنست كه عقاب و جنيان نزد سليمان (ع) آوردهاند القصه بآن الماس سنگها را مربع كردند و جواهر را سفته ساختند و مسجد بيت المقدس را بساختند برخام سفيد و زرد و سرخ و ستونها از رخام و الواح ياقوت و زبرجد در او نشاندند و ديوارها و سقفهاى آن را مرصع كردند بالواح جواهر و مرواريد و ياقوت و فيروزه و طلا و نقره و فرش آن را از الواح فيروزه و طلا بر روى زمين آن چنان خانه نبود در نيكويى و نورانى و بها و ضياء و چون شب در آمدى از نور جواهران چندان روشنى تافتى كه بچراغ احتياج نبودى و روزى كه بناتمام شدى آن را عيد خود ساختند و گفتهاند كه از جمله عجايب و غرايب او اين بود كه اگر مرد صالح در آن داخل شدى روى خود را در جواهر روشن و سفيدى ديدى و اگر مرد فاسق در آن رفتى روى خود را تاريك و سياه ديدى و در گوشه از گوشههاى مسجد عصاى آبنوسى نهاده بود كه اگر يكى از اولاد پيغمبران دست در آن ماليدى وى را هيچ رنجى نرسيدى و اگر كسى بدروغ دعوت كردى كه از اولاد پيغمبرانم چون دست در آن ماليدى بسوختى و از سعيد بن مسيب مرويست كه چون سليمان (ع) از بناى بيت المقدس فارغ شد درهاى آن بسته شد و هر چند جد و جهد نمودند گشاده نميشد پس دست دعا برداشته گفت اللهم بصلوات ابى داود الا فتحت الأبواب خداوندا بحق نمازهاى پدرم داود كه درها را بگشا پس درها گشاده شد و ده هزار قراء از بنى اسرائيل را مقرر فرمود تا هميشه بتلاوت تورية و انواع عبادات مشغول ميبودند پنج هزار در روز و پنج هزار در شب و اين مسجد باين هيئت بود تا روزگار بخت النصر شامى چون استيلا يافت بيت المقدس را خراب كرد و بناى مسجد آن را بشكافت و تمام جواهر و يواقيت و در و ذهب و فضه كه در آن مركوز بود برداشت و بعراق آورد كه دار الملك او بود حاصل كه از جمله عملهايى كه ديوان براى سليمان مىكردند بناى بيت المقدس بود و غير آن از مناظر و قصور روح افزا وَ تَماثِيلَ و نيز مىخواستند براى وى تمثالها و صورتهاى ملائكه و انبيا از زجاج و نحاس و صفر و حديد كه بر آن وضع كرده بودهاند تا بندگان نظر در عبادة و اعمال صالحة ايشان كرده مانند آن بطاعت و عبادت مشغول شوند و در آن زمان اتخاذ تصاوير مباح بوده و در عين المعانى آورده كه تمثالها از آهن بصورت آدميان مىساختند و حقتعالى بوقت محاربه با اعدا روح در ايشان مىدميد تا در مصاف قوى و صلب باشند و گفتهاند كه سليمان عليه السّلام بجهت سياست مدتى ديوان را امر كرده بود كه صور سباع و بهايم بر تخت وى كشيده بودند و از آن جمله تمثال دو شير ساخته بودند در زير تخت او و هيئت دو كركس بر پاى تخت چون سليمان عليه السّلام خواستى كه بر تخت برآيد آن دو شير بازوى خود را برافراختندى تا پاى بر آن نهاده بالا رفتى و چون بر تخت نشستى كركسها ببالهاى خود وى را سايه كردندى تا شعاع آفتاب بر او نيفتند و غير از سليمان عليه السّلام كسى ديگر نميتوانست كه بر آن تخت برآيد و مرويست كه چون بخت النصر بعد از سليمان عليه السلام بر بنى اسرائيل غالب شد خواست كه بر سرير سليمان نشنيد پاى برداشت تا بر آن برآيد صورت شير دست برآورد و بر ساق او زد و ساقش مجروح گردانيد وى بيفتاد و بيهوش شد پس ترك آن كرد پس از آن هيچ كس نتوانست كه بر بالاى آن سرير رود و در شريعت عيسى نيز تصوير و تمثال جايز بود و لهذا از گل صورت مرغ را ميساخت و بفرمان خدا آن را زنده ميگردانيد و از صادق عليه السلام
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج8 15 [سوره الصافات(37): آيات 120 تا 129] ..... ص : 14
124- إِذْ قالَ چون گفت لِقَوْمِهِ مر گروه خود را بر طريقه انكار أَ لا تَتَّقُونَ آيا نميترسيد از عذاب الهى و عقاب پادشاهى، ارباب تواريخ گفتهاند كه چون حزقيل كه از خلفاى موسى بود وفات كرد فتنههاى عظيم در ميان بنى اسرائيل پيدا شد و ايشان عهدها را شكستند تورية را با پس پشت انداختند و در آن عهد پادشاهى بود نام او اوحب و در اول مسلمان بود آخر به اغواى زن خود كه ازاييل نام داشت دين اسلام گذاشته بتپرست شد و رعايا اقتفا باو كرده از دين حق برگشتند و به پرستيدن بعمل روى آوردند و آن بتى بود از طلا و بيست گز بالاى او بود و چهار روى داشت و مجوف بود و چهار صد خادم بخدمتكارى او مشغول بودند و ايشان آن بت را خدا مىدانستند و خدمه او را پيغمبران او و چون اين بت در شهر بعلبك بود كه از بلاد شام است از اينجهت آن شهر باسم بعلبك مشهور شد. القصه شيطان بيامدى و در شكم او رفتى و ايشان را بر پرستيدن آن تحريص نمودى و بكلمات مضله بايشان سخن كردى و اين پادشاه هر گاه كه بجانبى رفتى زن او بشكل مردان برآمدى و بجاى او نشسته حكم كردى و اين زن هفت شوهر را به تلبيس كشته بود و هفتاد پسر از اين شوهر و شوهران ديگر پيدا كرده عابدى در جوار او باغى داشت كه حاصل آن را سرمايه معيشت كردى و بوظايف عبوديت قيام نمودى اينزن طمع در آن باغ كرد هر گاه كه با شوهر خود نشستى تعريف باغ مرد صالح در ميان آوردى و گفتى بيا تا او را بكشيم و باغ را تصرف كنيم شوهر او را از اين امر شنيع منع كردى اتفاقا روزى پادشاه غايب شد زن مرد صالح را متهم ساخت بعلت آنكه او پادشاه را دشنام داده و باين بهانه او را بكشت و باغ او را تصرف نمود و چون شوهرش بيامد و بر اين قضيه واقف شد زن را عقاب كرد كه عنقريب شآمت اين خون ناحق در ما اثر كند و پادشاهى ما از دست بدر رود، آخر الامر خداى تعالى الياس را بجانب ايشان فرستاد و فرمود كه بآن پادشاه بگو كه من انتقام آن پارسا را از شما بكشم و بجهت ارتداد و ظلم تو را و زنت را كشته در اين باغ بيفكنم بر وجهى كه هيچكس بشما رحم نكند و شما را دفن ننمايد تا سباع بخوارى و زارى گوشتهاى شما را بخورند، الياس بيامد و پيغام بگذارد و از روى انكار گفت:
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج8 246 [سوره الزخرف(43): آيات 30 تا 39] ..... ص : 244
35- وَ زُخْرُفاً و طلا ساختمى يعنى اصل آن از نقره سفيد و زخرفه آن از زر سرخ و اين عطف است بر محل مِنْ فِضَّةٍ گاهى كه بمعنى ذهب باشد يا عطف بر سُقُفاً اگر بمعنى زينت باشد، يعنى هر آينه ميگردانيديم مر خانههاى ايشان را مزين و منقش بزيب و زينت و ميتواند بود كه تقدير كلام چنين باشد كه (و جعلنا لهم مع ذلك ذهبا) يعنى ميگردانيديم از براى كفار با وجود آنچه مذكور شد زر و زرينه و انواع آرايش تا در آن تصرف كردندى و از آن تمتع گرفتندى و چنان ميكرديم كه همه امور مذكوره را از طلا ساختندى و در معنى اينست حديث مشهور
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج8 254 [سوره الزخرف(43): آيات 50 تا 59] ..... ص : 252
وَ لا يَكادُ يُبِينُ و نزديك نيست كه روشن سازد سخن را يعنى بجهت بستگى زبان سخن را بر وجهى اداء نميتواند كرد كه مفهوم شود، مراد آنست كه موسى با اينكه عدد و عدد از او مفقود است و اسباب ملك و سياست و سلطنت از او مسلوب طلاقت لسان و فصاحت بيان كه مستلزم كمال رجالست نيز ندارد پس چگونه او را رتبه آن باشد كه با من لاف برابرى زند و دعوى نبوت كند و از بعضى مفسران منقولست كه حق سبحانه در حينى كه موسى عليه السّلام را پيش فرعون ميفرستاد عقده را از زبان او برداشته بود چنان كه سؤال وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي و جواب قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى مخبر است بر آن پس مراد فرعون از اينقول اخبار بود از لكنتى كه پيش از اين داشت، و گويند كه قوم فرعون موسى عليه السّلام را پيش از رسالت بر اينوجه ديده و دانسته بودند و از رفع عقده خبر نداشتند و فرعون از اين معنى با خبر بود از اين جهت ذكر عقده را سبب تنفير ايشان گردانيد از او و از روى اهانت اظهار اين معنى نمود بر ايشان، و جبائى گفته كه بعد از رفع لكنت اندك ثقلى از آن باقى مانده بود از آن جهت فرعون او را باين سرزنش كرد، و چون آن زمان چنين بود كه هر كه را پيشواى خود مىگردانيد دستوانهاى طلا در دست او ميكردند و طوق زر در گردن او قلاده مىساختند از اين جهت فرعون بعد از اظهار شوكت و حشمت خود و وصف موسى بمذلت و حقارت و قلت اعضاء و انصار با قوم خود گفت كه اگر موسى راست ميگويد كه از نزد خداى بسيادت و رياست قوم نامزد شده.
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج8 286 [سوره الدخان(44): آيات 40 تا 49] ..... ص : 285
45- كَالْمُهْلِ مانند چيزيست كه گداخته باشند بآتش چون مس و روى و طلا و نقره و غير آن گويند كه مهل روغن زيتست بدليل يَوْمَ تَكُونُ السَّماءُ كَالْمُهْلِ فَكانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ حاصل كه زقوم مثل مس و روى گداخته است يا روغن زيت يَغْلِي فِي الْبُطُونِ كه بجوشد شجره زقوم در شكمهاى كفار:
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج8 320 [سوره الأحقاف(46): آيات 20 تا 29] ..... ص : 319
وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا و ياد كن روزى را كه عرض كرده شوند آن كسانى كه نگرويدند بخدا و رسول و بعث و نشر عَلَى النَّارِ بر آتش دوزخ يعنى ايشان را معذب سازند بر آتش، و ميتواند بود كه ذكر اين بر سبيل قلب باشد بجهت مبالغه از قبيل عرضت الناقة على الخوض پس مراد عرض آتش باشد بر ايشان كما قال النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها يعنى عرض كنند آتش را بر ايشان و مواقفى كه در دوزخ داشته باشند بايشان نمايند تا موجب زيادتى الم و حسرت ايشان شود و گويند بايشان در آن روز بر سبيل تقريع كه أَذْهَبْتُمْ ببرديد يعنى اخذ كرديد و صرف نموديد طَيِّباتِكُمْ چيزهاى لذيذ خود را فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا در زندگانى دنيا كه داشتيد وَ اسْتَمْتَعْتُمْ و برخوردارى يافتيد بِها بآن لذايذ طيبه يعنى بآن استيفاى لذات دنيا كرديد و آن را بر طيبات آخرت اختيار نموديد و گويند مراد اموال مباحه است كه صرف شهوات و ملاذ دنيا كردند و آن را سرمايه آخرت نساختند فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ پس امروز كه بازار قيامت است جزا داده خواهيد شد عَذابَ الْهُونِ عذاب خوارى و رسوايى بِما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ بسبب آنچه بوديد كه استكبار ميكرديد از انقياد حق و تكبر مينموديد بر انبياء و اولياى معبود مطلق فِي الْأَرْضِ در زمين بِغَيْرِ الْحَقِّ بدون استحقاق آن يعنى بباطل و ناروا سركشى مينموديد وَ بِما كُنْتُمْ تَفْسُقُونَ و بسبب آنچه بوديد كه بيرون ميرفتيد از حدود خداى و پاى از دايره فرمان بيرون ميبرديد و سر بر خط فرمان نمينهاديد، و بدانكه چون حق تعالى در اين آيه توبيخ كفار نمود باستمتاع ايشان بطيبات و لذات اين جهان خاتم النبيين صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و سيد الوصيين عليه السّلام زهد و تقشف را اختيار فرمودند و بالكليه از ترفه و تنعم اينجهان مجتنب شدند، از عمر روايت كردهاند كه روزى بحجره رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم رفتم و رخصت دخول حاصل كردم و داخل شدم ديدم كه آن حضرت بر مقصوره بر بالاى بوريايى كه از ليف خرما بود تكيه فرموده بجهت كوتاهى بوريا بعضى از بدن اطهر او بر زمين واقع شده و وساده از ليف خرما بزير سر مبارك نهاده سلام كردم و بنشستم و گفتم يا رسول اللَّه تو پيغمبر خدا و بهترين جميع خلقانى و مع هذا باين نوع ميگذرانى كسرى و قيصر با آنكه كافر و مشركاند بر بالاى سرير طلا و فرش حرير و ديبا نشستهاند و بجميع نعم لذيذه طيبه دنيويه متنعمند فرمود كه
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج8 380 [سوره الفتح(48): آيات 20 تا 29] ..... ص : 374
(1) توضيح آنكه غنيمت بر چند قسمست قسمى از آنها عبارتست از اموال قابل نقل مانند طلا و نقره و زيور و امتعه و اقمشه و امثال ذلك كه در محاربه و قهر و غلبه مسلمين بر كفار بدست آنان ميآيد اين قبيل از غنائم، خمس آن مخصوص پيغمبر و امام و ذوى القربى و بقيه آن اموال بترتيبى كه در فقه اسلام مبين و مقرر گرديده ميان غانمين تقسيم ميشود و اما آنچه از قبيل اراضى يعنى اموال غير منقولست و بقهر و غلبه مفتوح گرديده است يا از اراضى محيات (آباد) است و يا از زمينهاى موات اما قسم اول يعنى زمينهاى آبادى كه مسلمين بقهر و غلبه گرفتهاند (مفتوح العنوة) پس آن از براى مسلمين است ولى نه بر وجهى كه مالك آن اراضى باشند و تصرفات مالكانه مانند جميع و وقف و هبة و امثال ذلك در آنها بنمايند بلكه بدينگونه كه پيغمبر يا امام عليهما السلام حاصل آن زمينها را گرفته صرف در مصالح عامه مسلمين ميفرمايد مثل سد ثغور و بناء مساجد و ساختن پلها و ترتيب ائمه نماز و مؤذنين و قضات و لشگر اسلام و امثال ذلك و اما قسم دوم يعنى اراضى موات پس ملحق بانفال است و در زمان ظهور امام عليه السلام احياء آنها بدون اذن امام عليه السلام براى احدى جائز نيست ولى در زمان غيبت بنا بر مشهور هر كه آن را احياء كند مالك ميشود و بايد دانست كه حكم انفال غير از حكم سائر غنائم است چه انفال مال پيغمبر و امام عليهما السلامست و ديگران حقى بآن ندارند و از براى انفال نيز اقساميست يكى اراضى مواتست در زمان ظهور امام عليه السلام چنانچه اشاره
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج8 408 [سوره الحجرات(49): آيات 1 تا 9] ..... ص : 400
3- إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ بدرستى كه آنان كه فرو ميخوابانند و نرم ميكنند أَصْواتَهُمْ آوازهاى خود را يعنى آهسته ميگويند سخن را عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ نزد فرستاده خدا كه محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم است بجهت مراعات ادب و توقير و تعظيم وى أُولئِكَ آن گروه متأدب الَّذِينَ امْتَحَنَ اللَّهُ آنانند كه امتحان كرده است خداى و نيك آزموده قُلُوبَهُمْ دلهاى ايشان را لِلتَّقْوى براى پرهيزكارى همچو امتحان طلا بآتش تا غش آن برود و خالص آن بماند و گويند مراد از امتحان معرفت او سبحانه است بخلوص نيات و حينئذ وضع امتحان در موضع معرفت بجهت آنست كه تحقق شيء فرع امتحان آنست پس معنى مراد آنست كه شناخته است خداى قلوب ايشان را براى تقوى و بنا بر اين متعلق لام محذوف خواهد بود كه حال باشد از قلوبهم و تقدير اينكه امتحن اللَّه قلوبهم كائنه للتقوى خالص لها يعنى خداى عالمست بقلوب ايشان در حالتى آن قلوب ثابتاند از براى تقوى و خالص و پاكيزهاند از براى آن يا آنكه مراد آن باشد كه خداى دلهاى ايشان را نشانه انواع محن و تكاليف شاقه گردانيده تا ثبوت و رسوخ پيدا كنند پس بجهت آن تقواى آن ظاهر گردد و معلوم شود كه ايشان بسمت تقوى متسماند چه حقيقت تقوى معلوم نميشود مگر نزد محن و شدايد و صبر كردن بر آن يا آنكه معامله حق سبحانه با ايشان در آنچه متعبداند بآن از غض اصوات نزد سيد كاينات همچو معامله اهل اختبار است و اگر چه حال ايشان بر او مخفى نيست تا عيار كار و بار ايشان بر محك امتحان ظاهر گردد و بر عالميان ظاهر شود كه كدام نقد از كوره اخلاص امتحان پاك و بيغش بيرون مىآيد پس ايشان خالص شدهاند باختبار همچو خلوص ذهب بنار لَهُمْ مَغْفِرَةٌ مر ايشان را است آمرزش گناهان كه آن رفع و جهر اصواتست و غير آن از خطيئات وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ و مزدى بزرگ و بىپايان بر خفض اصوات و ساير طاعات، و بدانكه تنكير مغفرت و اجر براى تعظيم است و جمله خبر ثانى (ان) است يا استيناف است از براى بيان جزاى اهل غض و خفض از انواع اجلال و اصناف اكرام نزد ملك علام و تصدير غاضين به (أن) مؤكده و ايراد خبر آن بصورت جمله اسميه و تأليف آن جمله از دو اسم معرفه و ذكر مبتداء و خبر بعنوان اسم اشارت و موصول اشعار است بر بلوغ ايشان باقصى كمالات و دلالت بر مبالغه در ارتضاى حقتعالى بخفض اصوات، و تعريض بشناعت رفع و جهر، و اشاره بآنكه احوال جماعتى كه مرتكب رفع و جهراند بر خلاف اينست، و در بعضى از تفاسير آمده كه اين هر سه آيه مذكوره درباره وفد بنى تميم نازل شده و منشأ آمدن ايشان نزد حضرت رسالت آن بود كه آن حضرت سريتى ببنى العنبر كه از قبايل بنى تميم بود روانه ساخت ايشان چون واقف شدند كه لشكر پيغمبر آمده است بگريختند و عيال را بگذاشتند اصحاب ذرارى ايشان را سبى نموده بمدينه آوردند ايشان از پى ذرارى خود متوجه مدينه شده نزديك نيم روز بود كه بمسجد پيغمبر رسيدند و آن حضرت در بعضى حجرات طاهرات قيلوله فرموده بود ايشان بگرد هر يك از آن حجرات ميگشتند و نعره ميزدند كه اخرج يا محمّد، اى محمّد بيرون آى تا مهم اسيران ما را تمشيت دهى حضرت از آواز ايشان بيدار شده از حجره بيرون آمد و ايشان گفتند يا عيالات ما را آزاد كن و يا فديه بستان جبرئيل آمد و گفت يكى از ايشان را حاكم ساز ميان خود و ميان ايشان حضرت اعور را حكم گردانيد و او حكم كرد كه نصفى اسيرانرا فدا گيرد و نصفى را آزاد كند آن حضرت به اين طريق عمل نمود و فرمود كه از اولاد اسماعيل هر كه از او عملى صادر گشته كه موجب كفاره باشد بايد كه يكى از ايشان را آزاد كند پس به اين وجه سلوك كرده بعضى را آزاد كردند و بعضى را فديه گرفتند و حقتعالى بنى تميم را بجهت ترك رسوم آداب نسبت بآن قدوه احباب مذمت كرده فرمود:
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج9 76 [سوره النجم(53): آيات 10 تا 19] ..... ص : 70
اشارت باينست و از ابن مسعود نقلست كه يغشيها فراش من ذهب يعنى فرشهاى طلا آن را پوشانيدهاند و آن حضرت (ص) با وجود مشاهده اين همه عجايبات و غرايبات ملكوت بجهة حسن ادب و علو همت پرتو التفات پر هيچ ذره از ذرات آن نيفكند و ديده دل جز بمشاهده جمال الهى نگشود كما قال جل ذكره ما زاغَ الْبَصَرُ ميل نكرد ديده دل محمد يعنى بطريق تعلق بچپ و راست نگاه نكرد بلكه در حد استيقان خود در مشاهده جمال كبريايى مستقيم و ثابتقدم بود وَ ما طَغى و در نگذشت از حدى كه مامور بود بآن يعنى تجاوز ننمود از موضعى كه مامور بود برسيدن بآن بلكه در نهايت وصول آن قرار گرفته قدم از آن پيشتر ننهاد و گويند كه معنى آنست كه عدول نكرد از رؤية عجايبى كه بديدن آن مامور بود و تجاوز ننمود از آن يعنى زياده از آنچه مامور شده بود بديدن آن مد بصر ننمود لَقَدْ رَأى بخدا كه ديد محمد در شب معراج مِنْ آياتِ رَبِّهِ از نشانهاى قدرت پروردگار خود الْكُبْرى نشانهاى بزرگتر را كه دال بودند بر كمال قدرت حضرت عزت و ميتواند كه الكبرى صفت آيات مذكوره باشد و مفعول راى محذوف و تقدير اينكه راى من شيئا آيات ربه الكبرى يعنى آن حضرت در آن شب ديد چيزى را از آيات پروردگار خود كه بزرگترين آياتاند يا آنكه من زايده باشد نه تبعيض و تبيين و آيات مفعول راى يعنى پيغمبر مشاهده فرمود آيتهاى پروردگار خود را كه بزرگترين آياتند چون ديدن جبرئيل با ششصد پر هر يكى از مشرق تا بمغرب و رفرف اخضر كه از رفارف جنت است و از غايت عظمت سد افق نموده و ديدن عرش عظيم و كرسى و ساير عجايب ملائكه و ملكوتيه بر تفصيلى كه در سوره بنى اسرائيل مذكور گشت و بعد از ذكر آيات عظيمه داله بر كمال قدرت و علم توبيخ كفار مينمايد بر ترك عبادت خالق جميع مكونات و پرستيدن لات و منات كه از جماداتند و ميگويد كه أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى آيا پس نميبينيد اى كفار قريش لات و عزى را
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج9 135 [سوره الرحمن(55): آيات 70 تا 78] ..... ص : 133
يعنى در بهشت خيمه از يك در باشد كه طول آن در آسمان شصت ميل باشد و در هر كنجى از آن خيمهزنى باشد از براى مؤمن كه غير از آن مؤمن كسى ديگر او را نبيند و از ابن عباس روايت است كه الخيمة درة مجوفة فرسخ فى فرسخ فيها اربعة الاف مصراع من ذهب خيمه از يكدر مجوف باشد يك فرسخ در يك فرسخ در آن چهار هزار در باشد از طلا و بروايتى ديگر چهار صد هزار و انس روايت كند از حضرت رسول (ص) كه شب معراج در بهشت نهرى ديدم كه در اطراف آن خيمها از مرجان بود از آنجا بمن ندايى رسيد كه
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج9 172 [سوره الحديد(57): آيات 10 تا 19] ..... ص : 170
اگر انفاق كند يكى از شما مثل كوه احد طلا را نرسد بمرتبه انفاق يا يكى از سابقان مهاجر و انصار و نه نصف آن أَعْظَمُ دَرَجَةً بزرگترند از روى درجه و مرتبه مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا از آنان كه نفقه كنند مِنْ بَعْدُ پس از فتح مكه وَ قاتَلُوا و كارزار نمايند وَ كُلًّا و همه را كه نفقه ميكنند و قتال مىنمايند قبل از فتح و بعد از آن وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى وعده داده است خداى مثوبت نيكو را كه بهشتست اما با تفاوت درجات وَ اللَّهُ و خداى بِما تَعْمَلُونَ بآنچه ميكنيد از انفاق و قتال بر وجه اخلاص يا ريا خَبِيرٌ داناست بظاهر و باطن آن و همه را بر وفق نيات آن جزا و سزا خواهد داد و بدانكه اين آيه با آنكه مطلق است و اصل در مطلق تعميم است اگر تخصيص كند بشخصى دون شخصى و تفضيل كنند وى را بر جمعى كه قبل از فتح مكه باين صفت موصوف بودند اولى و اخرى است كه بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام تخصيص نمايند نه بغير وى هم چنان كه زعم مخالفانست براى آنكه اين دو خصلت سخاوت و شجاعت كه سبب تفضيل است از هيچكس اين مقدار شهرت نيافته كه از امير المؤمنين اما سخاوتش بمرتبه بود كه با وجود گرسنگى خود مردمان را اطعام مينمود تا آنكه در حق او اين آيه آمد كه وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً و بنزديك وى زر و نقره و سنگ يكسان بود چنان كه در خبر صحيح وارد گشته كه روزى اعرابى از او طلبى كرد وكيل خود را فرمود كه اعط الاعرابى الفا اعرابى را هزار بده و تعيين نفرمود كه از زر يا نقره وكيل گفت كه زر بدهم يا نقره فرمود كه
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج9 281 [سوره الجمعة(62): آيات 1 تا 11] ..... ص : 270
و عمران حصين روايت كرده كه هر كه غسل روز جمعه كند گناه وى مكفر گردد و چون قدم در راه مسجد نهد بهر گام كه بردارد بيست ساله عمل صالحش بنويسند و چون از نماز جمعه فارغ شود دويست ساله كردار نيكو در نامهاش ثبت كنند و انس بن مالك نيز از حضرت رسول (ص) روايت كرده كه شب جمعه مرا بآسمان بردند هفتاد شهر در زير عرش ديدم سعت هر يك مثل دنيا مملو از فرشتگان و همه خداى را تسبيح و تهليل ميكردند و ميگفتند خداوندا بيامرز آنان را كه بنماز جمعه مشغول ميشوند و بيامرز آنان را كه غسل جمعه ميكنند و بخارى در صحيح خود آورده كه ابو هريره از رسول (ص) نقل كرده كه هر كه در روز جمعه غسل جمعه كند و جامه پاك بپوشد و بوى خوش بخور كند و روغن بر خود مالد حق سبحانه او را بيامرزد از هر چه ميان اين جمعه و آن جمعه كند و آنچه در سه روز ديگر بعد از جمعه ثانى از او صادر شود و سليمان تيمى از پيغمبر (ص) روايت كند كه خداى تعالى در هر شب جمعه ششصد هزار بنده از آتش دوزخ آزاد ميكند كه همه مستوجب عقاب و عذاب بوده باشند و در روايت ديگر آمده كه در هر ساعتى از جمعه خداى تعالى سى صد هزار بنده را آزاد ميكند كه همه از اهل عقوبت باشند و نيز فرموده كه جبرئيل نزد من آمد و در دست او آينه سفيد بود و گفت كه اين نمونه ادينه است و حق سبحانه آن را بر تو عرض ميكند تا آن عيد تو و عيد امتان تو باشد در زمان تو و بعد از زمان تو و اين سيد ايام است و ما در آخرت آن را يوم المزيد ميخوانيم و كعب اخبار از سيد مختار روايت ميكند كه خدا مكه را بر ساير بلدان تفضيل نهاده و شهر رمضان را بر ساير شهور و جمعه را بر ساير ايام و هر كه روز جمعه بميرد حق سبحانه اجر شهيد در نامه عمل وى بنويسد و از فتنه قبر ايمن باشد و نيز در حديث آمده كه چون روز جمعه رسد ملائكه بابواب مساجد جمعه مسارعت نمايند در دستهاى ايشان صحيفهاى فضه و قلمهاى طلا و ثواب سبقتگيرندگان بمسجد مينويسند تا آنكه مرد آخرين بمسجد در آيد و از اينحديث معلوم مىشود كه مباكرت مسجد سنت مؤكد است و مثمر مزيت مثوبت و احاديث ديگر دالند بر اين و گويند اول بدعتى كه در اسلام واقع شد ترك مباكرت بود بمسجد و در نقل آمده كه ابن مسعود روزى مباكرت نمود بمسجد ديد كه سه كس بر او سبقت گرفتهاند بسيار مغموم شد و بنفس خود عتاب كرد كه اراك رابع اربعة و ما رابع اربعة بسعيد و انس روايت كرده كه من از حضرت پيغمبر (ص) شنيدم كه گفت اينروز خداى تعالى بهترين روزها است و اهل بهشت اين روز را روز مزيد خوانند گفتم يا رسول اللَّه مزيد چه باشد فرمود كه واديست در بهشت وسيع و خاك او از مشكك خوشبوتر و از برف سفيدتر چون روز جمعه رسد خداى تعالى بفرمايد تا كرسى از زر در آنجا بنهند و پيغمبران خداى بر آن كرسى نشينند و صديقان و مؤمنان پيرامون آن نشينند و از جانب حضرت عزت خطاب آيد كه اى بندگان هر حاجت كه داريد بخواهيد گويند بار خدايا ما رضاى تو ميخواهيم گويد راضى شدم از همه شما باز ندا آيد كه حاجت خود عرض كنيد پس هر كس كه حاجتى داشته باشد بخواهد و او سبحانه اجابت فرمايد و بايشان كرامت فرمايد آنچه هيچ چشمى نديده باشد و هيچ گوشى نشنيده و در هيچ خاطرى خطور نكرده بعد از آن هر كس بمقام خود باز روند تا جمعه ديگر درآيد و در آن وادى دريست مجوف كه هيچ پيغمبر مرسل و هيچ فرشته مقرب آن را نديده باشد چون روز جمعه رسد خداى تعالى بآن خطاب كند كه بسخن درآى او گويد
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج9 367 [سوره القلم(68): آيات 1 تا 9] ..... ص : 365
واقع شد به راء مهمله و در خبر آمده كه چون حق سبحانه زمين را آفريد او را از هم بشكافت و هفت طبقه گردانيد و فرشته ايجاد فرمود كه دستهاى از مشرق تا بمغرب كشيد و اين هفت زمين را بر دوش كشيد و براى قرار وى گاوى از فردوس بفرستاد و او را چهل هزار قوائم بود و او قدم بر كوهان او نهاد و چون قدم بر كوهان او متزلزل بود پس ياقوتى را خلق فرمود كه كثافت و طول و عرض آن پانصد ساله راه بود و آن را بر بالاى كوهان گاو نهاد و آن فرشته قدم بر آن ياقوت نهاد و قرار گرفت و براى قرارگاه قوائم گاو سنگى سبز بيافريد كه كثافت آن بقدر كثافت هفت آسمان و هفت زمين بود و اين سنگست كه لقمان پسر خود را گفت كه يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ بعد از آن از براى قرارگاه آن صخره نون را آفريد و آن سنگ را بر پشت وى نهاد و باقى اعضاى وى چيزى بر بالاى آن نيست و آن ماهى بر آبست و آب بر باد است و باد بر قدرت خداى ايستاده جلت عظمته و قدرته و از كعب الاحبار مرويست كه ماهى بوسوسه ابليس خواست كه بجنبد و آنچه بر پشت ويست بيندازد حق تعالى جانورى بيافريد تا در بينى وى رفت و بدماغ وى رسيد ماهى بناليد فرمان رسيد كه بيرون آيد و در برابر روى وى بايستد تا اگر عزيمت جنبيدن كند بدماغ وى رود ماهى بجهت خوف اين ساكن شد و اصلا حركت نكرد و عكرمه بروايت ديگر از ابن عباس نقل كرده كه مراد بنون نون الرحمن است و الر و حم نيز از حروف آنست پس مقصود از اين حروف مقطعه كه الر و حم و نون است الرحمن باشد و از حسن و ضحاك و قتاده مرويست كه نون دواتست و ميتواند بود كه مراد از دوات آن چيزى باشد كه از جوف بعضى از جنيان بيرون مىآيد و در نهايت سياهى است و از آن چيزى مينويسند و از امام محمد باقر (ع) روايت كردهاند كه رسول (ص) فرمود كه نون نهريست در بهشت كه حق سبحانه امر نمود كه كن مدادا فى الحال منجمد شد و آن از شير سفيدتر است و از شهد شيرينتر و بعد از آن بقلم امر فرمود كه اكتب قلم هر چيزى را كه بود و هست و خواهد بود تا روز قيامت بنوشت و از ابو هريره نيز نقلست كه از رسول (ص) شنيدم كه اول چيزى كه خداى بيافريد قلم بود پس بنظر هيبت در او نگاه كرد شكفته شد و بعد از آن نون را بيافريد و آن دواتست و قلم از آن دوات نوشت هر چيزى را كه تا قيامت حادث شود و در كشاف آورده كه نون حرفيست از حروف معجم و اينكه ميگويند اسم دواتست معلوم نيست كه آن بوضع لغوى است يا شرعى و اسم جنس است يا علم و اگر اسم جنس بودى بايستى كه معرب و منون بودى و اگر علم بودى معرب و غير منون بجهت منع صرف چه در اينصورت دو علت دارد كه تانيث است و علميت پس اگر مقسم به است بايد كه مجرور و منون باشد بر تقدير جنيست و مع ذلك مستلزم اينست كه بدون حرف قسم قسم بدوات منكر مجهول واقع شده باشد يا منصوب بفتحه باشد بر تقدير علميت بجهت منع صرف و بر هر تقدير ناچار است كه معرب باعرابى باشد و همچنين است اگر اسم حوت باشد و مراد نونى باشد از نينان يا علم بلهوت يا آنكه اسم لوح باشد كه از نور است يا از طلا يا نام نهريست در بهشت انتهى كلامه و اصح اقوال آنست كه آن اسم دو انست و عدم جريان اعراب بر آن بجهت آنست كه بر صورت حرف است و معنى اينست كه سوگند بدوات وَ الْقَلَمِ و بقلم اعلا كه از نور است و طول آن ما بين آسمان و زمين است و بآن لوح محفوظ مكتوب شده يا آنكه اسم جنس باشد يعنى هر قلمى كه بدان كتابت كنند و فوايد آن بر مصالح دين و دنيا بر وجهى است كه بوصف احاطه آن نميتوان كرد و بجهت اينست كه مقسم به واقع شده و از جلالت قلمست كه جميع كتب سماوى بآن نوشته شده
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج10 235 [سوره الفجر(89): آيات 1 تا 9] ..... ص : 230
پر نعمت و پر ميوه و حور و قصور و غرف گفت از چه چيز ساخته باشند گفت از خشت طلا و نقره و سنگ ريزه او مرواريد و كوشك بر بالاى كوشك بنا كرده و در او اشجار نشانده چهار جوى از شير و انگبين و مى و آب صافى در او روان، گفت من آن قدرت دارم كه توانم مثل آن بسازم چرا دست از خدايى بايد داشت و ببندگى او اعتراف نمود پس عمال را بفرمود بقعهاى كه معتدل بود در حرارت و برودت پيدا كردند و آن در ناحيه يمن بود در او يكفر سنگ در يكفر سنگ طرح بنا افكندند و خشتى از زر و خشتى از نقره و ستونهاى آن را نيز از سيم بساختند و كوشكهاى مبنى بر بالاى يكديگر و حريم آن را يواقيت ريختند و آن را ارم نام نهادند و بعد از اتمام آن با اهل مملكت متوجه آن شده يك روز راه مانده بود كه حق سبحانه صيحهاى از آسمان بر ايشان نازل ساخت و همه را هلاك كرد، و گويند چون بدر باغ رسيد و خواست از اسب بزير آيد متقاضى اجل در رسيد و او را بدار الجزاء كشيد و آن شهر از نظر مردمان غائب شد.
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج10 236 [سوره الفجر(89): آيات 1 تا 9] ..... ص : 230
وهب بن منبه از عبد اللَّه روايت كرده كه عبد اللَّه بن قلابه گفت من بطلب شتر گمشده در صحارى عدن ميگشتم بشهرى رسيدم كه با روى محكم داشت و بر حوالى آن قصور بسيار و منارهاى عاليمقدار و من باميد آنكه كسى را ببينم و احوال شتر خود را بپرسم بدر حصار آمدم درى عظيم ديدم كه هر- دو مصراعش از طلا بود و مرصع و مكلل بلؤلؤ و ياقوت سرخ و سفيد و غير آن از اقسام جواهر در آنجا ديدم بنشستم و متحير و متعجب بماندم چون كسى پيدا نشد دابه خود را در آنجا بستم و شمشير حمايل كرده بشهر در آمدم و از مشاهده آن شهر حيرتم بيشتر شد دهشت بر من مستولى شد قصرها ديدم ستونهاى آن از زبر جد و ياقوت بنا كرده خشتى از زر و ديگرى از نقره و بر بالاى غرفها بهمين كيفيت و فوق آن غرفهاى ديگر از طلا و نقره و لؤلؤ و ياقوت و مصاريع آن مثل مصراع مدينه بود و فرشها بر همين طريق و بجاى سنگ ريزه مرواريدهاى آبدار ريخته و بجاى خاك مشك و زعفران پاشيده و چون او را بديدم و هيچكس پيدا نشد خوف و ترس بر من بيفزود و از آنجا متوجه بازار شدم كوچها و درختان بسيار در حوالى آن نشانده بودند تنهاى آن مطرز از زر و برگها از زبر جد و شكوفهها از سيم و ميوههاى آن رسيده و در زير درختان آبهاى روان بر روى لؤلؤ و مرجان و نهر هاى آن از زر و سيم و قنوات آن از فضه كه لمعان آن بروشنى روز غالب بود من گفتم بحق آن كسى كه محمّد را بحق بخلق فرستاده كه مثل آن در دنيا نيست الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ پس بعضى از زبرجد و ياقوت و قدرى از آن جواهر و لؤلؤ و مشك و زعفران كه بر زمين ريخته بود بر- داشتم و بر پشت بستم و از آن شهر بيرون آمدم و خواستم كه بعضى از زبر جد و ياقوت از درهاى آن شهر بركنم نتوانستم پس بيمن باز گشتم و آنها را بمردمان نمودم ايشان در آن تعجب كردند و اين خبر اشتهار تمام يافت و بمعاويه كه در آن وقت حاكم شام بودانها گرديد معويه مرا بخلوت طلبيده گفت صورت حال را بگو من قصه خود را از اول تا بآخر باو اخبار كردم پس مرا در مجلس بنشاند، و كعب الاخبار را طلبيد و گفت يا ابا اسحق در دنيا شهرى هست كه بناى آن از زر و نقره باشد و درختان آن مكلل بجواهر كعب گفت آرى شهريست كه حق سبحانه در قرآن ياد كرده كه لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ و آن را شداد ساخته معويه گفت قصه آن را بيان كن و حقيقت آن را بمن اعلام نماى كعب گفت اين عاد اولايند نه عادى كه قوم هود بودند زيرا كه ايشان و هود همه از نسل عاد اولى بودند و عاد كه پدر قبيله عاد اولى بود اينها باسم او مسمى شده بودند و او دو پسر داشت شديد و شداد و چون عاد بمرد اين هر دو پسر او پادشاه ممالك شدند و همه پادشاهان عهد خود را مقهور و مغلوب ساختند بعد از آن شديد هلاك شد پادشاهى بر شداد مقرر گشت و همه ملوك زمين منقاد او شدند تا آنكه هيچ پادشاهى نماند كه با او مقاومت تواند نمود و نهصد سال عمر داشت و چون وصف بهشت شنيد بجهت عناد و استكبار او بر خداى قصد آن كرد كه مثل آن را در دنيا بسازد پس باقصى و اكناف عالم فرستاد و همه را خبر كرد كه من چنين بنائى مىسازم و هر كه از جنس جواهر از قليل و كثير آن داشته باشد بايد كه بفرستند مردم عالم از ترس او آنچه داشتند بجانب او فرستادند و مقدار قطميرى نزد خود نگذاشتند و وى صد قهرمان را مقرر نمود با هر يكى دو هزار از شاگرد و استاد و ايشان در تمام عالم بگشتند بجهت تجسس موضعى كه آب و هواى خوش داشته باشد تا آنجا عمارت بنا كنند بهتر از صحراى عدن نيافتند پس آنجا بنياد بناى ارم كردند از زر و نقره مرصع بجواهر و لئالى و چشمهاى آب روان كردند و درختها بنشاندند و همه را بزر و سيم و جواهر مطرز كردند و در غرض سيصد سال با تمام
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج10 298 [سوره العلق(96): آيات 1 تا 9] ..... ص : 293
(8)- إِنَّ إِلى رَبِّكَ بدرستى كه بسوى آفريدگارتست الرُّجْعى بازگشتن همه در آخرت پس همه طاغى و كافر نعمت را بسزاى خود خواهد رسانيد، و هر گاه مآل كار چنين باشد چگونه كسى بسبب مال طاغى شود و عبادت حق را فرو گذارد. و گويند كه آيه مذكوره و آنچه بعد از اين است در شأن ابو جهل بن هشام نازل شده، و در روايت آمده كه ابو جهل حضرت رسالت را گفت تو دعوى ميكنى كه هر كه مستغنى باشد طاغى ميشود تو كوه مكه را طلا و نقره گردان شايد كه ما بعضى آن را فرا گيريم و طاغى شويم پس دست از دين خود باز داريم و تابع دين تو شويم جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت اگر ميخواهى اين چنين كنيم اما اگر بعد از اين ايمان نيارند آنچه باصحاب مائده بجا آورديم بايشان نيز بفعل خواهيم آورد حضرت دست از دعا باز داشت بجهت ابقاى ايشان تا شايد ايمان آرند، و مسلم در صحيح خود آورده كه روزى ابو جهل باصحاب خود گفت اين محمّد در ميان شما نماز ميگذارد و روى بر خاك ميمالد و شما او را مىگذاريد و هيچ نميگوئيد فو الذى يحلف به لئن رأيته يفعل ذلك لوطئت عنقه پس بحق آن كسى كه باو سوگند ميخورند كه اگر او را ببينم كه نماز گذارد پاى بر گردن او نهم و او را در زير پاى خود هلاك گردانم گفتند وى اين ساعت نماز ميگذارد او بشتاب تمام بجانب آن حضرت شتافت و بدو نارسيده بازگشت رنگ زرد كرده و لرزه بر اعضاء افتاده گفتند يا ابا الحكم ترا چه رسيد گفت چون رفتم كه قصد محمّد كنم ميان خود و محمّد خندقى ديدم از آتش و اژدهايى كه دهن باز كرده و مرغان پر در پر بافته اين خبر بحضرت رسيد فرمود
تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين ج10 394 سورة الاخلاص ..... ص : 390
شما را بخدايى كه مستجمع جميع صفات كمال است دعوت مىكنم گفت (صفه لنا أمن ذهب هو أم من فضة أم من حديد أم من خشب) وصف او كن از براى ما كه او از طلا است يا نقره و يا از آهن و يا از چوب اين سوره نازل شد ايشان ابا كردند چون برگشتند در عقب ايشان صاعقه بيامد و أربد را بسوخت عامر بگريخت نيزه بر پهلوى او زدند و بآن هلاك گشت و معلوم نشد كه آن از كجا رسيد، ضحاك و مقاتل و قتاده گفتهاند كه جمعى از احبار يهود نزد رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند (صف لنا ربك لعلنا نؤمن بك فان اللَّه أنزل نعته فى التورية) وصف خداى خود كن از براى ما شايد كه بتو ايمان آريم زيرا كه حقتعالى وصف خود را در تورية ذكر كرده بود تا بدانيم كه وصف تو مطابق آنست اينسوره نازل شد، در معالم التنزيل آورده كه يهودان گفتند يا ابا القاسم وصف كن خداى را تا بتو ايمان آريم چه نعت او در تورية ديدهايم و دانسته بگو چه چيز است و چه ميخورد و چه ميآشامد و از چه ميراث گرفته و ميراث او را كه خواهد گرفت